گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
حیات القلوب
جلد چهارم
باب سی و دوم در بیان جنگ احد است




اشاره
علی بن ابراهیم به سند حسن از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: چون کفار قریش از جنگ بدر بسوي مکه
مراجعت نمودند با آن حال که از اکابر ایشان هفتاد نفر کشته و هفتاد نفر اسیر شده بودند ابو سفیان گفت: اي گروه قریش!
مگذارید زنان خود را که گریه کنند بر کشتگان خود زیرا که آب دیده آتش اندوه و حزن و نائره عداوت و حسد محمد را
فرو می نشاند و محمد و اصحاب او بر ما شماتت خواهند کرد، ایشان چنین کردند و گریه نکردند و ماتم کشتگان خود را
نداشتند تا جنگ احد واقع شد و بعد از آن زنان خود را رخصت ماتم و نوحه و گریه دادند.
پس چون سال دیگر شد اراده جنگ احد کردند و با هم سوگندان خود از قبیله کنانه و غیر ایشان جمعیت کردند و اسلحه
بسیار تهیه کردند و از مکه با سه هزار سوار و دو هزار پیاده بیرون آمدند و زنان را با خود آوردند که مصیبت بدر را به یاد
مردم بیاورند و ایشان را بر قتال تحریص کنند و ابو سفیان زن خود هند دختر عتبه را با خود برد و عمره دختر علقمه حارثیه نیز
.«1» با ایشان بیرون آمد
و کلینی به سند صحیح از حضرت صادق علیه السّلام
روایت کرده است که از جمله نعمتها که حق تعالی بر رسولش منت گذاشته بود آن بود که می توانست خواند و چیزي نمی
نوشت، و چون ابو سفیان متوجه احد شد عباس نامه اي به حضرت نوشت و بسوي مدینه فرستاد و آن نامه وقتی به حضرت
رسید که در بعضی از باغهاي مدینه بود، پس حضرت نامه را خواند و مضمون آن را به اصحاب خود اظهار نفرمود و امر کرد
ایشان را که داخل مدینه
ص: 936
.«1» شوند، و چون داخل مدینه شدند مضمون نامه را خبر داد به ایشان
برگشتیم به روایت علی بن ابراهیم: پس حضرت اصحاب خود را جمع کرد و ایشان را خبر داد که حق تعالی مرا خبر داده که
قریش جمعیت کرده اند و اراده مدینه دارند و ترغیب نمود ایشان را بر جهاد، پس عبد اللّه بن ابیّ و جماعتی از صحابه گفتند:
یا رسول اللّه! از مدینه بیرون مرو تا در کوچه هاي مدینه با ایشان جنگ کنیم و مردان ضعیف و زنان و غلامان و کنیزان همه
دهانه کوچه ها را بگیرند و بر ایشان از بامها سنگ بیندازند و همه اتفاق کنیم بر دفع ایشان بدرستی که هرگز گروهی بر سر
مدینه نیامدند که بر ما ظفر یابند در وقتی که ما در قلعه ها و خانه خود بودیم و هرگز از مدینه براي جنگ بیرون نرفتیم مگر
دشمن بر ما غالب شد.
پس سعد بن معاذ و غیر او از قبیله اوس برخاستند و گفتند: یا رسول اللّه! در وقتی که «2» گویند: حضرت به این رأي مایل بود
ما مشرك بودیم و بت می پرستیدیم کسی از عرب
در ما طمع نکرد، چگونه الحال در ما طمع می کنند و حال آنکه مسلمانیم و تو در میان مایی، البته از مدینه بیرون می رویم و
با ایشان جنگ می کنیم پس هر که از ما کشته شود شهید خواهد بود و هر که نجات یابد ثواب جهاد خواهد داشت. پس
حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم سخن ایشان را قبول کرد و بیرون رفت با گروهی از اصحاب خود که موضعی براي
«3» جنگ تعیین نماید چنانکه حق تعالی فرموده است وَ إِذْ غَدَوْتَ مِنْ أَهْلِکَ تُبَوِّئُ الْمُؤْمِنِینَ مَقاعِدَ لِلْقِتالِ وَ اللَّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ
یاد کن- اي محمد- وقتی را که بامداد بیرون رفتی از اهل خود می ساختی و مهیا می کردي براي مؤمنان جاهاي » : یعنی
إِذْ هَمَّتْ طائِفَتانِ مِنْکُمْ أَنْ تَفْشَلا وَ اللَّهُ وَلِیُّهُما ،« ایستادن براي کارزار و خدا شنوا است گفتار شما را و دانا است به نیّتهاي شما
چون قصد کردند دو گروه از شما » «4» وَ عَلَی اللَّهِ فَلْیَتَوَکَّلِ الْمُؤْمِنُونَ
ص: 937
.«1» « که بددلی کنند و برگردند و خدا یار و نگهدارشان بود و بر خدا باید توکل کنند مؤمنان
و به روایت علی بن ابراهیم حضرت فرمود: این آیات در جنگ احد نازل شد که قریش از مکه به قصد محاربه آن حضرت
بیرون آمدند و حضرت از مدینه بیرون رفت که تعیین فرماید موضعی براي قتال، و مراد از آن دو گروه عبد اللّه بن ابیّ است و
.«2» گروهی که متابعت او کردند در ترك نصرت آن حضرت
و شیخ طبرسی از امام محمد باقر و امام جعفر صادق علیه السّلام روایت کرده است که: مراد از
این دو گروه بنو سلمه و بنو حارثه اند که دو گروهند از انصار؛ و بعضی گفته اند: طایفه اي از مهاجران و طایفه اي از انصار
.«3» بودند که به سبب برگشتن عبد اللّه بن ابیّ بد دل شدند و برنگشتند
برگشتیم به روایت علی بن ابراهیم: پس حضرت موضع لشکر خود را از جانب راه عراق تعیین فرمود و عبد اللّه بن ابیّ و قوم
او جماعتی از خزرج متابعت رأي او کردند، پس حضرت اصحاب خود را شمرد و ایشان هفتصد نفر بودند، پس عبد اللّه بن
جبیر را با پنجاه نفر از تیراندازان بر در دره تعیین فرمود زیرا که می ترسید که کمین ایشان از این دره درآیند؛ پس حضرت
عبد اللّه بن جبیر و اصحابش را وصیت فرمود که: اگر ببینید ما را که کافران را گریزانده ایم تا داخل مکه کرده ایم ایشان را از
جاي خود حرکت مکنید، و اگر ببینید آنها را که ما را گریزاندند تا آنکه ما را داخل مدینه کردند از جاي خود زایل مشوید.
پس ابو سفیان لعین خالد بن ولید را با دویست سوار مقرر کرد که در کمین باشند و به ایشان گفت که: چون ببینید که ما با
مسلمانان آمیختیم، از این دره داخل شوید و از عقب مسلمانان درآئید؛ پس چون مشرکان در برابر مسلمانان صف کشیدند و
حضرت تعبیه اصحاب خود نمود علم را به دست امیر المؤمنین علیه السّلام داد و انصار همگی به یک دفعه حمله بر مشرکان
آوردند و مشرکان با قبح وجوه گریختند و اصحاب حضرت متوجه اموال
ص: 938
ایشان شدند و مشغول غارت گردیدند و دست از جنگ بر داشتند،
و چون خالد آمد که از دره داخل شود عبد اللّه بن جبیر و اصحابش ایشان را تیر باران کردند و ایشان برگشتند، و چون
اصحاب ابن جبیر دیدند که اصحاب حضرت به غارت مشغولند به عبد اللّه گفتند: ما چرا اینجا ایستاده ایم؟ آنها غنیمتها را
بردند و ما بی بهره خواهیم ماند؛ عبد اللّه گفت: از خدا بترسید حضرت ما را سفارش کرده است که از جاي خود حرکت
نکنیم، هر چند ایشان را نصیحت کرد سودي نبخشید و یک یک می گریختند و می رفتند تا آنکه عبد اللّه با دوازده نفر ماند و
بود از بنی عبد الدار، پس طلحه ندا کرد که: اي محمد! شما گمان می کنید که ما «1» علم قریش با طلحه بن ابی طلحه عبدري
را به شمشیرهاي خود بسوي جهنم می فرستید و ما شما را به شمشیرهاي خود بسوي بهشت می فرستیم؟ پس هر که می خواهد
به بهشت خود ملحق شود بیاید تا من او را به بهشت بفرستم!
چون کسی جرأت نکرد که به جنگ او برود حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام متوجه او شد و رجزي خواند که مضمونش این
است: اي طلحه! اگر شما چنانید که می گوئید شما اسبان دارید و ما شمشیرها، پس بایست تا ببینیم که کدامیک کشته خواهیم
شد و کدامیک سزاوارتریم به گفتار خود، بتحقیق که آمده است بسوي تو شیر حمله کننده با شمشیر برنده که دمش کند نمی
شود و خدا و رسول یاور اویند.
طلحه گفت: تو کیستی اي پسر؟
فرمود: منم علی بن ابی طالب.
طلحه گفت: دانستم اي قضیم- یعنی درهم شکننده دلیران- که بغیر تو کسی جرأت بر جنگ من نمی کند! پس طلحه ضربتی
حواله آن حضرت کرد و حضرت سپر را پیش داشت و حمله او را رد کرد و ضربتی بر او زد که هر دو رانهاي او را قطع کرد و
بر پشت افتاد و علم از دستش افتاد، چون حضرت پیش رفت که سرش را جدا کند حضرت را به رحم قسم داد و حضرت
برگشت؛ مسلمانان پرسیدند: چرا او را تمام کش نکردي؟ فرمود:
ص: 939
ضربتی که من بر او زدم بعد از آن زندگانی نمی تواند کرد.
پس علم را ابو سعید پسر ابو طلحه برداشت و باز علی علیه السّلام او را کشت و علم بر زمین افتاد؛ پس عثمان پسر ابو طلحه
علم را گرفت و باز امیر المؤمنین علیه السّلام او را کشت و علم بر زمین افتاد؛ پس مسافع پسر ابو طلحه علم را بر داشت و به
تیغ امیر المؤمنین علیه السّلام با علم بر زمین افتاد؛ پس حارث پسر ابو طلحه علم را برداشت و به ضربت شاه ولایت بر خاك
مذلت افتاد؛ پس عزیر بن عثمان علم را برداشت و به تیغ اسد اللّه روح پلیدش تباه شد؛ پس علم را عبد اللّه بن جمیله بلند کرد
و به تیغ علی علیه السّلام متوجه اسفل السافلین شد؛ پس علم را دیگري از بنی عبد الدار برداشت و به ضربت آن حضرت کشته
شد؛ بعد از او علم را ارطاه بن شرحبیل برداشت و باز به شمشیر امیر علیه السّلام متوجه سعیر شد؛ پس علم را غلام بنی عبد
الدار که صواب نام داشته برداشت و علی علیه السّلام ضربتی زد و دست راستش را انداخت، پس
آن ملعون علم را به دست چپ گرفت، حضرت دست چپش را انداخت، پس علم را به دستهاي بریده خود نگاه داشت و
گفت: اي بنی عبد الدار! آیا آنچه شرط یاري شما بود کردم؟ پس امیر المؤمنین علیه السّلام ضربتی بر سرش زد که به جهنم
واصل شد؛ پس علم را عمره دختر علقمه حارثیه بلند کرد و خالد بن ولید ملعون متوجه دره شد، و چون قلیلی از اصحاب ابن
جبیر با او مانده بودند ایشان را کشت و از عقب مسلمانان درآمد و شمشیر بر ایشان خوابانید، و چون قریش در گریختن دیدند
که علم ایشان هنوز برپاست برگشتند و به زیر علم جمع شدند و از دو طرف مسلمانان را در میان گرفتند و ایشان را گریزاندند
و لشکر اسلام به هر سو گریختند و به کوهها بالا رفتند و حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را تنها گذاشتند.
چون حضرت هزیمت آنها را دید خود را از سر برداشت و فریاد کرد که: بسوي من آئید، منم رسول خدا، از خدا و رسول به
«1» ؟ کجا می گریزید
و علی بن ابراهیم روایت کرده است که: از حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام پرسیدند که:
ص: 940
به آن حضرت خطاب کرد؟ فرمود که: چون « یا قضیم » چون امیر المؤمنین علیه السّلام با طلحه بن ابی طلحه مبارزه کرد چرا
رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در مکه بود کسی از ترس ابو طالب علیه السّلام متعرض آن حضرت نمی توانست شد و
لیکن کودکان را اغراء و تحریص بر اذیت آن حضرت می نمودند، و چون آن
حضرت از خانه بیرون می آمد کودکان سنگ به جانب آن جناب می انداختند و خاك و خاشاك بر او می ریختند، چون امیر
المؤمنین علیه السّلام بر این حال مطلع شد گفت: یا رسول اللّه! هرگاه از خانه بیرون می روي مرا با خود ببر که رفع اذیت
کودکان از تو بکنم، پس هرگاه حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بیرون می رفت امیر المؤمنین علیه السّلام با آن
حضرت می رفت، و چون کودکان متوجه آن جناب می شدند امیر المؤمنین علیه السّلام رو و بینی و گوش ایشان را مجروح
پس « علی ما را به دندان مجروح کرد » : یعنی « قضمنا علیّ » : می کرد و آنها گریان بسوي پدران خود بر می گشتند و می گفتند
.«1» می گفتند « قضیم » به این سبب آن حضرت را
و از ابو واثله روایت کرده است که گفت: روزي با عمر بن الخطاب به راهی می رفتم ناگاه اضطرابی در او یافتم و صدائی از
سینه او شنیدم مانند کسی که از ترس مدهوش شود! گفتم: چه می شود تو را اي عمر؟
گفت: مگر نمی بینی شیر بیشه شجاعت را و معدن کرم و فتوت را و کشنده طاغیان و باغیان را و زننده به دو شمشیر و علمدار
صاحب تدبیر را؟
چون نظر کردم علی بن ابی طالب علیه السّلام را دیدم، گفتم: اي عمر! این علی بن ابی طالب است.
گفت: نزدیک من بیا تا شمه اي از شجاعت و دلیري و بسالت او براي تو بیان کنم: بدان که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و
آله و سلّم در روز احد از ما بیعت گرفت که نگریزیم و هر که از ما بگریزد گمراه باشد و هر که
کشته شود شهید باشد و پیغمبر ضامن بهشت باشد براي او، چون به جنگ ایستادیم ناگاه دیدیم که صد نفر از شجاعان و صنا
دید قریش رو به ما آوردند که
ص: 941
هر یک صد نفر یا بیشتر از دلیران از پی خود داشتند پس ما را از جاي خود کندند و همه گریختیم! در آن حال علی را دیدیم
که مانند شیر ژیان که بر گله موران حمله کند بر مشرکان حمله می کرد و از ایشان پروا نمی کرد، چون ما را دید که می
گریزیم گفت: قبیح و پاره پاره و بریده و خاك آلوده باد روي شما به کجا می گریزید، بسوي جهنم می شتابید؛ چون دید که
ما بر نمی گردیم بر ما حمله کرد و شمشیر پهنی در دست داشت که مرگ از آن می چکید و گفت: بیعت کردید و بیعت را
شکستید، و اللّه که شما سزاوارترید به کشته شدن از آنها که من می کشم؛ چون به دیده هایش نظر کردم مانند دو کاسه
روغن زیت که آتش در آن افروخته باشند می درخشید و مانند دو قدح پرخون از شدت غضب سرخ شده بود، من جزم کردم
که همه ما را به یک حمله هلاك خواهد نمود، پس من از میان سایر گریختگان به نزدیک او رفتم و گفتم: اي ابو الحسن!
بخدا تو را سوگند می دهم که دست از ما برداري زیرا که عرب کارشان این است که گاه می گریزند و گاه حمله می کنند،
و چون حمله می کنند ننگ گریختن را بر طرف می کنند؛ گویا از روي من شرم کرد و دست از ما برداشت و بر کافران حمله
کرد و تا این
.«1» ساعت ترس او از دل من بدر نرفته است و هرگاه که او را می بینم چنین هراسان می شوم
برگشت به روایت اول- حضرت فرمود که: در آن معرکه با حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نماند مگر ابو دجانه که
نام او سماك بن خرشه بود و حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام، و هر گروه از مشرکان که بر سیّد پیغمبران حمله می کردند
امیر مؤمنان استقبال ایشان می کرد و بسیاري از ایشان را می کشت و ایشان را دفع می کرد تا آنکه شمشیرش پاره پاره شد. و
دختر کعب مازنیه در خدمت حضرت مانده بود و نگریخته بود و حضرت او را با خود به جنگها می برد که « نسیبه » از زنان
مجروحان را مداوا کند و پسرش در آن جنگ همراه بود، چون خواست بگریزد نسیبه مادر او بر او حمله کرد و گفت: اي
فرزند! از خدا و رسول به کجا می گریزي؟ و او را بر گردانید تا آنکه مردي از مشرکان بر آن پسر حمله کرد و او را شهید
ص: 942
کرد، پس نسیبه شمشیر پسر خود را گرفت و بر ران کشنده پسر خود زد و او را کشت، حضرت او را تحسین کرد و فرمود:
خدا بر تو برکت دهد اي نسیبه، و خود را در پیش روي حضرت بازداشته بود و سینه و پستان خود را سپر کرده بود که آسیبی
به آن حضرت نرسد تا آنکه جراحت بسیار به او رسید.
و ابن قمیئه بر حضرت حمله کرد و می گفت: محمد را به من بنمائید، من نجات نیابم اگر او از من نجات یابد؛ پس ضربتی
بر دوش حضرت زد و فریاد کرد: به لات و عزّي سوگند که محمد را کشتم. در آن حال نظر حضرت به نامردي از مهاجران
افتاد که می گریخت و سپر خود را بر پشت سر آویخته بود، حضرت او را ندا کرد که: اي صاحب سپر! بینداز سپر خود را و
برو بسوي جهنم؛ او سپر را انداخت و حضرت نسیبه را فرمود: سپر را بردار، نسیبه سپر را برداشت و با مشرکان قتال می کرد.
پس حضرت فرمود: مقام نسیبه و وفاي او امروز بهتر است از مقام أبو بکر و عمر و عثمان.
و چون شمشیر امیر المؤمنین علیه السّلام شکست به خدمت حضرت آمد و گفت: یا رسول اللّه! مرد به سلاح خود جنگ می
کند و شمشیر من شکست، پس حضرت شمشیر خود ذو الفقار را به او داد و گفت: به این شمشیر جنگ کن، علی علیه السّلام
شمشیر را گرفت و هر یک از اشرار که قصد نبی مختار می کردند حیدر کرار به شراره ذو الفقار آتشبار روح پلید ایشان را به
درك اسفل نار می فرستاد، پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به جانب کوه احد میل فرمود و پشت بر کوه داد
که جنگ از یک ناحیه باشد زیرا که بغیر از امیر المؤمنین علیه السّلام کسی از صحابه با او نبود و پیوسته امیر المؤمنین علیه
السّلام در پیش روي آن حضرت مقاتله می کرد تا آنکه بر سر و رو و سینه و شکم و دستها و پاهاي مبارکش نود جراحت
رسید و چندان محاربه کرد که مشرکان با وفور ایشان منهزم شدند و شنیدند مسلمانان
نیست شمشیر بجز ذو الفقار و نیست جوانمردي بغیر » « لا سیف الّا ذو الفقار و لا فتی الّا علیّ » : که کسی از آسمان ندا می کرد
پس جبرئیل بر حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نازل شد و گفت: یا محمد! بخدا سوگند که برادري و ،« از علی
برابري و یاري آن است که علی می کند؛ حضرت فرمود:
چون نکند که من از اویم و او از من است؛ جبرئیل گفت: من نیز از شمایم.
ص: 943
و در آن جنگ هند دختر عتبه در میان لشکر مشرکان ایستاده بود و هر مرد از قریش که می گریخت میلی و سرمه دانی به او
می داد که: تو زنی، این آلت زنان را بگیر و دیگر دعوي مردي مکن.
و شیر خدا حمزه بن عبد المطلب در جنگ بسیاري از مشرکان را به قتل رسانید و به هر طرف که حمله می کرد از او می
گریختند و کسی در برابر او نمی ایستاد؛ و هند ملعونه با وحشی که غلام حبشی بود از جبیر بن مطعم عهد کرده بود که اگر
محمد یا علی یا حمزه را بکشی آن قدر به تو خواهم بخشید که راضی شوي، وحشی گفت: من بر کشتن محمد قادر نیستم و
علی مردي است بسیار حذرکننده و هرگز غافل نمی شود و طمع در او نمی توانم کرد، پس در کمین حمزه نشست در
هنگامی که حمزه مشغول کارزار بود ناگاه بر موضعی گذشت که سیلاب زیرش را تهی کرده بود، اسبش فرو رفت و او بر
زمین افتاد، پس وحشی نیزه اي در دست داشت و به جانب سید الشهدا انداخت و بر تهیگاه آن حضرت
پس نزدیک -«1» خورد و از شانه اش بیرون آمد- و به روایت دیگر از حضرت صادق علیه السّلام: بر بالاي پستان او خورد
رفت و آن جناب را شهید کرد و شکم مبارکش را شکافت و جگرش را بیرون آورد و براي هند ملعونه برد و آن ملعونه جگر
عمّ خیر البشر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را در دهان پلید خود گذاشت که بخاید، چون حق تعالی نمی خواست آن عضو
شریف جزو بدن آن ملعونه شود آن جگر را مانند استخوان سفت کرد که او نتوانست خائید و بر زمین انداخت و حق تعالی
ملکی را فرستاد که آن را به جاي خود برگردانید.
پس حضرت صادق علیه السّلام فرمود که: خدا نخواست که جزوي از بدن حمزه داخل جهنم شود.
پس هند ملعونه به نزد سید الشهدا آمد و ذکر و دو خصیه و هر دو دست او را برید و هر دو گوشش را برید و مانند قلاده در
گردن خود آویخت از روي شماتت، و قریش بر کوه بالا رفتند و ابو سفیان بر بالاي کوه فریاد کرد که: بلند باش اي هبل!
ص: 944
.« خدا بلندتر و جلیل تر است « اللّه اعلی و اجلّ » آن حضرت به امیر المؤمنین علیه السّلام فرمود: بگو
ابو سفیان گفت: هبل رخصت داد ما را که به جنگ شما آئیم و به برکت او ظفر یافتیم.
حضرت امیر علیه السّلام فرمود: بلکه خدا ما را رخصت داد و به امر خدا آمده ایم به جنگ شما و ما را یاري خواهد داد.
پس ابو سفیان گفت: یا علی! به لات و عزي سوگند می دهم که بگوئی آیا محمد
کشته شد؟
حضرت فرمود: خدا لعنت کند تو را و لات و عزي را! و اللّه که محمد کشته نشده است و اکنون سخن تو را می شنود.
ابو سفیان گفت: تو راستگوتري، خدا لعنت کند فرزند قمیئه را که دعوي می کرد محمد را کشته است.
هنوز مسلمان نشده بود، چون شنید که حضرت به جنگ رفته است شمشیر و سپر خود را گرفت و مانند «1» و عمرو بن ثابت
شیر گرسنه متوجه احد شد و کلمه اسلام گفت و مسلمان شد و رو به لشکر کفار آورد و جهاد کرد تا به مرتبه شهادت رسید؛
پس مردي از انصار بر او گذشت و او را در میان کشتگان افتاده دید، از او پرسید: اي عمرو! آیا بر دین اول خود هستی؟
گفت: نه و اللّه بلکه شهادت می دهم به یگانگی خدا و پیغمبري محمد؛ این را گفت و مرغ روحش بسوي بهشت پرواز کرد؛
پس مردي از اصحاب حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم گفت: یا رسول اللّه! عمرو بن ثابت مسلمان شد و کشته شد،
آیا شهید است او؟ حضرت فرمود: بلی و اللّه که شهید است و او کسی است که یک رکعت نماز نکرده است و داخل بهشت
می شود.
و حنظله پسر ابو عامر راهب مردي بود از قبیله خزرج و در شب جنگ احد داماد شد
ص: 945
را به عقد خود در آورده بود و از حضرت مرخص شد که براي دامادي آن شب در مدینه «1» و دختر عبد اللّه بن ابیّ بن سلول
بماند، و در آن شب دخول کرد با زن خود، و در باب رخصت
او این آیه نازل شد إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِینَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ إِذا کانُوا مَعَهُ عَلی أَمْرٍ جامِعٍ لَمْ یَذْهَبُوا حَتَّی یَسْتَأْذِنُوهُ إِنَّ الَّذِینَ
یَسْتَأْذِنُونَکَ أُولئِکَ الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ فَإِذَا اسْتَأْذَنُوكَ لِبَعْضِ شَأْنِهِمْ فَأْذَنْ لِمَنْ شِئْتَ مِنْهُمْ وَ اسْتَغْفِرْ لَهُمُ اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ
نیستند مؤمنان مگر آنان که ایمان آورده اند به خدا و رسول او، و چون باشند با رسول بر کار جمع » : یعنی «2» غَفُورٌ رَحِیمٌ
آورنده- یعنی مهمی که بحسب شرع باید ایشان را جمع شدن- براي آن نمی روند از نزدیک آن حضرت تا وقتی که رخصت
طلبند از او، بدرستی که آنان که رخصت می طلبند از تو ایشانند آنان که ایمان کامل آورده اند به خدا و رسول او، پس چون
طلب رخصت کنند از تو این مؤمنان خالص براي اصلاح بعضی از کارهاي خود پس رخصت ده هر که را خواهی از ایشان و
پس رخصت داد او را رسول خدا صلّی ،« طلب آمرزش کن از براي ایشان از خدا، بدرستی که خدا آمرزنده و مهربان است
اللّه علیه و آله و سلّم، و در آن شب با اهل خود نزدیکی کرد و چون صبح شد به یادش آمد که حضرت مشغول جنگ است و
او مشغول عیش! پس با جنابت شمشیر برداشت و به جانب احد روان شد، و چون خواست از خانه بیرون رود، زنش فرستاد و
چهار نفر از انصار را طلبید و گفت: گواه باشید که حنظله با من مقاربت کرده است؛ و ایشان از حنظله اقرار شنیدند، پس به
آن زن گفتند:
چرا چنین کردي؟ گفت: زیرا که در این شب خواب دیدم که گویا آسمان
شکافته شد و حنظله به آسمان داخل شد و بعد از آن آسمان بهم پیوسته، و از این خواب دانستم که او شهید می شود، پس
گواه گرفتم که اگر فرزندي بهم رسد بدانند که از اوست.
و چون به معرکه قتال رسید ابو سفیان را دید که بر اسبی سوار است و در میان معرکه جولان می کند، شمشیر کشید و به
جانب ابو سفیان دوید و بر او حمله کرد و اسبش را پی
ص: 946
کرد و ابو سفیان از اسب گردید و بر زمین افتاد و فریاد کرد: اي گروه قریش! من ابو سفیانم، حنظله می خواهد مرا بکشد. ابو
سفیان گریخت و حنظله از عقبش دوید، پس مردي از مشرکان به حنظله رسید و نیزه اي بر او زد، حنظله با نیزه بسوي آن
مشرك دوید و ضربتی بر او زد و او را کشت، و حنظله در میان حمزه و عمرو بن الجموح و عبد اللّه بن حزام و گروهی از
انصار بر زمین افتاد و شهید شد.
«1» پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم گفت: من ملائکه را دیدم که حنظله را در میان آسمان و زمین به آب مزن
نامیدند یعنی غسل داده ملائکه. « غسیل الملائکه » با کاسه هاي طلا غسل می دادند، پس او را
و روایت کرده اند که: مغیره پسر عاص مردي بود چپ انداز و سنگی که می انداخت از نشانه خطا نمی شد، پس در راهی که
به احد می آمد سنگ برداشت و گفت: به اینها محمد را می کشم؛ چون به جنگ جنگ گاه رسید دید که حضرت ایستاده
است و شمشیري در دست دارد، پس سنگی انداخت و بر دست
مبارك آن حضرت آمد و شمشیر افتاد پس فریاد کرد: کشتم محمد را به لات و عزي سوگند، پس حضرت امیر علیه السّلام
گفت: دروغ گفت خدا او را لعنت کند. پس سنگ دیگر انداخت و بر پیشانی نورانی آن حضرت آمد و حضرت گفت:
خداوندا! تو او را حیران گردان. چون مشرکان برگشتند آن ملعون به نفرین آن حضرت در معرکه حیران ماند و نتوانست
گریخت تا آنکه عمار بن یاسر به او رسید و او را به قتل رسانید.
و حق تعالی درختان را بر ابن قمیئه مسلط گردانید که چهارپایش او را به میان درختان می برد و گوشتهاي بدنش بر آنها بند
می شد تا آنکه همه گوشتهاي بدنش ریخت و به جهنم واصل شد.
پس گریختگان صحابه برگشتند و حق تعالی این آیات را فرستاد أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ
ص: 947
آیا گمان می کنید که داخل بهشت خواهید شد » : یعنی «1» تَدْخُلُوا الْجَنَّهَ وَ لَمَّا یَعْلَمِ اللَّهُ الَّذِینَ جاهَدُوا مِنْکُمْ وَ یَعْلَمَ الصَّابِرِینَ
پیش از آنکه خدا شما را امتحان کند تا معلوم شود که کی جهاد می کند از شما و کی صبر می کند بر جنگ و نمی
مراد، وقوع فعل است زیرا که حق تعالی پیشتر می دانست کی جهاد خواهد کرد و کی خواهد گریخت و لیکن خدا ؛«!؟ گریزد
به کردار مردم ثواب و عقاب می کند نه به علم خود. وَ لَقَدْ کُنْتُمْ تَمَنَّوْنَ الْمَوْتَ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَلْقَوْهُ فَقَدْ رَأَیْتُمُوهُ وَ أَنْتُمْ تَنْظُرُونَ
و بدرستی که بودید شما که آرزوي مرگ می کردید پیش از آنکه مرگ را- یعنی اسباب آن را که جنگ است- ببینید، » «2»
پس بتحقیق که دیدید آنچه می طلبیدید و
.«3» «- نظر می کردید- به پیغمبر و صحابه که کشته می شدند و گریختند
علی بن ابراهیم روایت کرده است: چون پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از جانب خدا خبر داد مؤمنان را به آن ثوابها که به
شهیدان بدر عطا کرد و درجات ایشان را در بهشت بیان فرمود، صحابه آرزوي شهادت کردند و گفتند: خداوندا! بنما به ما
جنگی را که شهید شویم در آن، پس خدا در روز احد به ایشان نمود و گریختند مگر اندکی از ایشان که به توفیق خدا ثابت
قدم ماندند.
وَ ما مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلی أَعْقابِکُمْ وَ مَنْ یَنْقَلِبْ عَلی عَقِبَیْهِ فَلَنْ یَضُرَّ اللَّهَ شَیْئاً وَ
و نیست محمد مگر رسولی از جانب من که گذشته اند پیش از او رسولان، آیا اگر بمیرد او یا » «4» سَیَجْزِي اللَّهُ الشَّاکِرِینَ
کشته شود بازمی گردید شما بر پاشنه هاي خود- مرتد می شوید و از دین بر می گردید یا از جنگ می گریزید- و هر که
برگردد از دین یا بگریزد از جهاد پس او ضرر نمی رساند به خدا هیچ گونه ضرري، و زود باشد که خدا جزا دهد شکر
.« کنندگان را
روایت کرده است که: آنها که می گریختند براي عذر خود به دیگران می گفتند: محمد
ص: 948
کشته شد بگریزید، خدا این آیه را فرستاد.
و چون برگشتند معذرت از حضرت طلبیدند ،«1» به روایتی: شیطان ندا کرد که محمد کشته شد و به این سبب مردم گریختند
.«2» که سبب گریختن ما این بود پس این آیه نازل شد
وَ ما کانَ لِنَفْسٍ أَنْ تَمُوتَ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ کِتاباً مُؤَجَّلًا وَ مَنْ یُرِدْ
و نیست نفسی را که بمیرد مگر به اذن و فرمان » «3» ثَوابَ الدُّنْیا نُؤْتِهِ مِنْها وَ مَنْ یُرِدْ ثَوابَ الْآخِرَهِ نُؤْتِهِ مِنْها وَ سَنَجْزِي الشَّاکِرِینَ
خدا نوشته شده است نوشتنی که اجل مقرري دارد، و هر که خواهد ثواب دنیا را می دهیم او را از دنیا، و هر که خواهد ثواب
وَ کَأَیِّنْ مِنْ نَبِیٍّ قاتَلَ مَعَهُ رِبِّیُّونَ کَثِیرٌ فَما وَهَنُوا ،« آخرت را می دهیم او را از آن، و زود باشد که جزا دهیم شکر کنندگان را
و بسا پیغمبري که کارزار کرد با او بودند سپاه » «4» لِما أَصابَهُمْ فِی سَبِیلِ اللَّهِ وَ ما ضَ عُفُوا وَ مَا اسْتَکانُوا وَ اللَّهُ یُحِبُّ الصَّابِرِینَ
بسیار از علماء و پرهیزکاران پس سستی نورزیدند به سبب آنچه به ایشان رسید از محنتها در راه خدا و ضعیف نگشتند از
وَ ما کانَ قَوْلَهُمْ إِلَّا أَنْ قالُوا رَبَّنَا اغْفِرْ لَنا ،« بسیاري حرب، و فروتنی نکردند با دشمنان، و خدا دوست می دارد صبر کنندگان را
و نبود گفتار ایشان مگر آنکه گفتند: اي پروردگار ما! » «5» ذُنُوبَنا وَ إِسْرافَنا فِی أَمْرِنا وَ ثَبِّتْ أَقْدامَنا وَ انْصُرْنا عَلَی الْقَوْمِ الْکافِرِینَ
فَآتاهُمُ اللَّهُ ،« بیامرز گناهان ما را و از حد درگذشتن ما را در کار ما و ثابت دار قدمهاي ما را و یاري ده ما را بر گروه کافران
پس عطا کرد خدا ایشان را پاداش دنیا و نیکوئی پاداش آخرت، و » «6» ثَوابَ الدُّنْیا وَ حُسْنَ ثَوابِ الْآخِرَهِ وَ اللَّهُ یُحِبُّ الْمُحْسِنِینَ
.« خدا دوست می دارد نیکوکاران را
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِنْ تُطِیعُوا الَّذِینَ کَفَرُوا یَرُدُّوکُمْ عَلی أَعْقابِکُمْ فَتَنْقَلِبُوا
ص: 949
اي گروه مؤمنان! اگر اطاعت کنید » «1» خاسِرِینَ
به روایت علی بن ،« آنان را که کافر شدند بازمی گردانند شما را از پس پشت از ایمان بسوي کفر پس می گردید زیانکاران
ابراهیم:
مراد از کافران در این آیه عبد اللّه بن ابیّ است در هنگامی که با حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از مدینه بیرون
.«2» رفت به جانب احد و در اثناي راه برگشت و اصحاب خود را می ترسانید و تکلیف برگشتن می کرد
.« بلکه خدا مددکار شماست و او بهترین یاري کنندگان است » «3» بَلِ اللَّهُ مَوْلاکُمْ وَ هُوَ خَیْرُ النَّاصِرِینَ
زود باشد » «4» سَنُلْقِی فِی قُلُوبِ الَّذِینَ کَفَرُوا الرُّعْبَ بِما أَشْرَکُوا بِاللَّهِ ما لَمْ یُنَزِّلْ بِهِ سُلْطاناً وَ مَأْواهُمُ النَّارُ وَ بِئْسَ مَثْوَي الظَّالِمِینَ
که بیندازیم در دلهاي کافران ترس و بیم را به آنکه شریک گردانیدند با خدا آن چیزي را که نفرستاده است خدا به آن
به روایت علی بن ابراهیم: مراد از کافران، ،« حجتی و دلیلی جاي ایشان جهنم است و بد آرامگاهی است ستمکاران را جهنم
.«5» قریش اند که به جنگ آن حضرت آمده بودند
وَ لَقَدْ صَدَقَکُمُ اللَّهُ وَعْدَهُ إِذْ تَحُسُّونَهُمْ بِإِذْنِهِ حَتَّی إِذا فَشِلْتُمْ وَ تَنازَعْتُمْ فِی الْأَمْرِ وَ عَ َ ص یْتُمْ مِنْ بَعْدِ ما أَراکُمْ ما تُحِبُّونَ، به روایت
علی بن ابراهیم: یعنی بتحقیق که راست کرد خدا براي شما وعده خود را به یاري دادن بر مشرکان در هنگامی که می کشتید
کافران را به رخصت و معونت خدا تا آنگاه که شما ترسیدید و بد دل شدید و منازعه کردید در جنگ کردن و نافرمانی
کردید امر پیغمبر را در حرکت نکردن از دره کمینگاه بعد از آنکه نمود خدا شما را آنچه می خواستید از تصرف
و غنیمت. مِنْکُمْ مَنْ یُرِیدُ الدُّنْیا وَ مِنْکُمْ مَنْ
ص: 950
از شما بعضی اراده دنیا کردند- یعنی » «1» یُرِیدُ الْآخِرَهَ ثُمَّ صَ رَفَکُمْ عَنْهُمْ لِیَبْتَلِیَکُمْ وَ لَقَدْ عَفا عَنْکُمْ وَ اللَّهُ ذُو فَضْلٍ عَلَی الْمُؤْمِنِینَ
از اصحاب عبد اللّه بن جبیر که ترك ثبات قدم کردند و از پی غنیمت رفتند- و بعضی اراده آخرت کردند- یعنی ابن جبیر و
آنها که ماندند و شهید شدند- پس خدا شما را یاري نکرد تا رو گردانیدید تا بیازماید شما را، بدرستی که عفو کرد از شما و
.«2» « خدا صاحب فضل و احسان است بر مؤمنان
إِذْ تُصْ عِدُونَ وَ لا تَلْوُونَ عَلی أَحَدٍ وَ الرَّسُولُ یَدْعُوکُمْ فِی أُخْراکُمْ فَأَثابَکُمْ غَ  ما بِغَمٍّ لِکَیْلا تَحْزَنُوا عَلی ما فاتَکُمْ وَ لا ما أَصابَکُمْ وَ
در هنگامی که به بالاي کوه می گریختید و نمی ایستادید و التفات نمی کردید بر هیچ یک از » «3» اللَّهُ خَبِیرٌ بِما تَعْمَلُونَ
مردمان و حال آنکه پیغمبر شما را می خواند از عقب شما پس مکافات داد شما را خدا غمی بعد از غمی تا اندوهگین نگردید
بر آنچه از شما فوت شد- از فتح و غنیمت- و نه در آنکه به شما رسید- از قتل و جراحت و هزیمت- و خدا داناست به کرده
از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام منقول است که: غم اول، گریختن و کشتن است؛ و غم دوم، مشرف شدن .« هاي شما
.«4» خالد بن ولید بر ایشان؛ و آنچه فوت شد از ایشان، غنیمت بود؛ و آنچه به ایشان رسید، قتل برادران ایشان بود
پس فرستاد » ثُمَّ أَنْزَلَ عَلَیْکُمْ مِنْ بَعْدِ الْغَمِّ أَمَنَهً نُعاساً یَغْشی طائِفَهً مِنْکُمْ وَ طائِفَهٌ قَدْ أَهَمَّتْهُمْ أَنْفُسُهُمْ
خدا بر شما بعد از غم و اندوه امنی و آرامی که آن باعث خواب گردید که فرو گرفت گروهی از شما را و گروهی دیگر،
علی بن ابراهیم روایت کرده است که: چون اصحاب حضرت رسول ،« بدرستی که در غم افکنده بود ایشان را جانهاي ایشان
صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بعد از گریختن و مجروح شدن برگشتند به خدمت آن حضرت و معذرت می طلبیدند از آن
حضرت، حق تعالی خواست که بشناساند به پیغمبر خود راستگو
ص: 951
و دروغگو را، پس در آن حالت خوابی بر ایشان مستولی گردانید که نزدیک شد که بر زمین افتند، و منافقان که تکذیب آن
حضرت می کردند قرار نمی گرفتند و عقلهاي ایشان پریده بود و سخنان واهی می گفتند و آنچه در خاطر ایشان بود بی اختیار
.«1» اظهار می کردند، پس طایفه اول که خدا فرمود مؤمنانند و طائفه دوم منافقان
و در وصف ایشان فرموده است یَظُنُّونَ بِاللَّهِ غَیْرَ الْحَقِّ ظَنَّ الْجاهِلِیَّهِ یَقُولُونَ هَلْ لَنا مِنَ الْأَمْرِ مِنْ شَیْ ءٍ قُلْ إِنَّ الْأَمْرَ کُلَّهُ لِلَّهِ یُخْفُونَ
گمان می برند به خدا گمان ناروا مانند گمان کافران جاهلیت- که می گفتند مهم محمد » : فِی أَنْفُسِهِمْ ما لا یُبْدُونَ لَکَ یعنی
به اتمام نخواهد رسید- می گویند- بر سبیل انکار- که: آیا هست ما را از ظفر و نصرت بهره اي؟
،« بگو- اي محمد- امر همه از خداست و همه به تقدیر اوست پنهان می کنند در خاطر خود آنچه آشکار نمی کنند براي تو
می » «2» یَقُولُونَ لَوْ کانَ لَنا مِنَ الْأَمْرِ شَیْ ءٌ ما قُتِلْنا هاهُنا قُلْ لَوْ کُنْتُمْ فِی بُیُوتِکُمْ لَبَرَزَ الَّذِینَ کُتِبَ عَلَیْهِمُ الْقَتْلُ إِلی مَضاجِعِهِمْ
گویند منافقان در خلوت با یکدیگر که:
اگر ما را اختیاري می بود بیرون نمی آمدیم و کشته نمی شدیم در اینجا، بگو- اي محمد- که: اگر می بودید- اي منافقان-
.« در خانه هاي خود هرآینه بیرون می آمدند آنها که در ازل نوشته شده است بر ایشان کشته شدن بسوي کشتنگاه خود
کلینی به سند حسن روایت کرده است از حضرت صادق علیه السّلام که: چون مردم در روز احد حضرت رسول صلّی اللّه علیه
و آله و سلّم را در معرکه گذاشتند و گریختند، حضرت رو به ایشان گردانید و می فرمود: منم محمد و منم رسول خدا کشته
نشده ام و نمرده ام، پس أبو بکر و عمر ملتفت شدند به جانب آن حضرت در اثناء گریختن و گفتند: الحال ما را نیز ریشخند
می کند؛ بعد از آنکه همه لشکرش گریختند و با آن حضرت نماند کسی بغیر از امیر المؤمنین علیه السّلام و ابو دجانه انصاري
پس حضرت دعا کرد ابو دجانه را و فرمود: اي ابو دجانه! برو من تو را از بیعت خود رها کردم اما علی پس او من است و من
اویم، پس ابو دجانه گریست و سر
ص: 952
بسوي آسمان بلند کرد و گفت: نه بخدا سوگند نه و اللّه من خود را از بیعت تو رها نمی کنم و از نزد تو به کجا روم یا رسول
اللّه؟ بسوي زوجه اي که خواهد مرد؟ یا فرزندي که خواهد مرد و خانه اي که آخر خراب خواهد شد و مالی که فانی خواهد
شد و اجلی که نزدیک است به آدمی؟ پس حضرت براي او رقت کرد و او را رخصت جنگ داد و او از یک طرف جنگ می
کرد و امیر المؤمنین علیه
السّلام از طرف دیگر تا آنکه ابو دجانه را جراحتها ضعیف کرد و حضرت امیر او را برداشت و آورد به خدمت حضرت رسول
صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و بر زمین گذاشت، پس گفت: یا رسول اللّه! آیا وفا به بیعت خود کردم؟ حضرت فرمود: آري وفا
کردي؛ و او را دعاي خیر کرد. و حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام تنها ماند، و چون مردم از جانب راست بر حضرت حمله
می آوردند حضرت امیر متوجه ایشان می شد و ایشان را بر می گردانید، پس از جانب چپ حمله می کردند و حضرت ایشان
را به ضرب شمشیر برمی گردانید، پیوسته در این کار بود تا شمشیرش به سه پاره شد، پس پاره هاي شمشیر خود را به خدمت
رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آورد و عرض کرد: یا رسول اللّه! این شمشیر من است که پاره پاره شده است، پس در
آن وقت حضرت ذو الفقار را به او داد، و چون حضرت نظر کرد به پاهاي امیر المؤمنین و دید که از بسیاري قتال و جدال می
لرزید گریان شد و رو به جانب آسمان کرد و گفت: پروردگارا! مرا وعده دادي که دین خود را غالب گردانی و اگر خواهی
بر تو دشوار نیست. پس حضرت امیر علیه السّلام به خدمت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد عرض کرد: یا رسول
حیزوم نام اسب ) « پیش رو اي حیزوم » یعنی « اقدم حیزوم » : اللّه! صداهاي شدید به گوشم می رسد و می شنوم کسی می گوید
جبرئیل است) و هر کس را شمشیر حواله می کنم او می افتد و می میرد پیش از آنکه
ضربت من به او رسد.
حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: ایشان جبرئیل و میکائیل و اسرافیل اند که با گروه ملائکه به یاري ما آمده
اند.
پس جبرئیل آمد و در پهلوي پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم ایستاد و گفت: یا محمد! مواسات و جان سپاري آن است که
علی براي تو می کند.
حضرت فرمود: علی از من است و من از علی ام.
ص: 953
جبرئیل گفت: من از شمایم. پس خس و خاشاك مشرکان به سیلاب تیغ مولاي مؤمنان گریزان شدند و حضرت رسول صلّی
اللّه علیه و آله و سلّم به حضرت امیر علیه السّلام گفت: یا علی! به شمشیر برهنه خود از پی ایشان برو، اگر ببینی که بر شتران
می «1» سوارند و اسبان را به کتل می کشند بدان که اراده مکه دارند، و اگر ببینی که بر اسبان سوارند و شتران را به جنیبت
کشند بدان که اراده مدینه دارند.
چون حضرت امیر علیه السّلام به ایشان رسید دید که بر شتران سوار شده اند و اسبان را به کتل می کشند، پس ابو سفیان را
نظر بر امیر المؤمنین علیه السّلام افتاد و گفت: یا علی! از ما چه می خواهی؟ ما اکنون به مکه می رویم، برگرد بسوي یار خود.
پس جبرئیل ایشان را تعاقب کرد و هر چند صداي سم اسب جبرئیل را می شنیدند تندتر می رفتند و پیوسته جبرئیل با گروه
ملائکه از پی ایشان می رفت و ابو سفیان می گفت: اینک لشکر محمد به ما رسیدند. پس ابو سفیان داخل مکه شد و اهل
مکه را خبر داد که لشکر محمد از پی ما می آمدند تا داخل مکه شدیم
و شبانان و هیزم کشان که به مکه آمدند گفتند: ما لشکر محمد را دیدیم که هرگاه شما بار می کردید ایشان به جاي شما
فرود می آمدند و در پیش ایشان سواري بود که بر اسب سرخی سوار بود و از پی شما می آمد زیرا که ملائکه به صورت
مسلمانان خود را به ایشان می نمودند. و اهل مکه تعبیر و ملامت ابو سفیان می کردند از گریختن از لشکر اسلام، پس حضرت
رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از احد بار کرد و امیر المؤمنین علیه السّلام علم را در پیش او می برد تا آنکه از عقبه بالا
آمدند و بر مدینه مشرف شدند، چون اهل مدینه علم را دیدند امیر المؤمنین علیه السّلام ندا کرد که: اي گروه مردم! اینک
محمد است می آید نمرده است و کشته نشده است، پس أبو بکر و عمر گفتند که: علی با علم آمد، و زنان انصار همه بر در
خانه ها ایستاده بودند و منتظر قدوم آن حضرت بودند و براي خبر کشته شدن آن حضرت روها خراشیده بودند و موها پریشان
کرده و گیسوها کنده و گریبانها چاك کرده و شکمهاي خود را مجروح کرده- و مردان انصار چون نداي بشارت شنیدند و
خورشید
ص: 954
جمال نبوي را دیدند که از بالاي عقبه طالع گردید از ظلمات مصیبت به نور بشارت درآمدند و جانی در تن و روانی در بدن
و چون حضرت داخل مدینه شد و زنان -«1» ایشان در آمده به جانب عقبه دویدند، و آن حضرت را بشارت سلامت می دادند
مدینه را بر آن حال مشاهد کرد ایشان را دعاي خیر کرد و
فرمود که: داخل خانه ها شوید و بدنهاي خود را بپوشانید و فرمود که: خدا مرا وعده داده که دین مرا بر همه دینها غالب
گرداند و خلاف وعده خود نخواهد کرد؛ پس حق تعالی این آیات را فرستاد وَ ما مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ تا آخر آیات که گذشت
.«2»
و کلینی به سند موثق از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: چون مسلمانان در روز احد گریختند، غضب
شدیدي بر حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مستولی شد و عادت آن حضرت چنان بود که چون غضب بر آن
حضرت مستولی می شد عرق مانند مروارید از جبین مبین او می ریخت، پس نظر کرد و علی علیه السّلام را در پهلوي خود
دید، از روي غضب فرمود که: چرا با خویشان خود نرفتی که مرا گذاشتند و گریختند؟
حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام گفت: یا رسول اللّه! من از تو جدا نمی شوم و در هر کار پیروي تو می کنم.
حضرت فرمود که: پس اینها را از من دور کن.
حضرت شمشیر کشید و مانند شیر در میان آن کافران افتاد و ایشان را می کشت و می انداخت. پس نظر کرد رسول خدا صلّی
لا سیف الّا ذو الفقار و » اللّه علیه و آله و سلّم و جبرئیل را دید که در میان زمین و آسمان بر کرسی طلا نشسته است می گوید
.«3» « لا فتی الّا علیّ
.«4» مؤلف گوید که: در روایت ابن بابویه آن سخن اول حدیث با ابو دجانه بود نه با امیر المؤمنین و آن انسب است
ص: 955
و شیخ مفید به طرق عامه روایت کرده است که ابن عباس می گفت که:
علی بن ابی طالب علیه السّلام را چهار منقبت است که احدي غیر از او را نبوده: اول آنکه او اول کسی بود از عرب و عجم که
به حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم ایمان آورد و با او نماز کرد؛ دوم آنکه علمدار آن حضرت بود در هر جنگی؛
.«1» سوم آنکه در روز احد که همه گریختند او ثابت قدم ماند؛ چهارم آنکه او پیغمبر را داخل قبر کرد
و باز به طرق مخالفان از ابن مسعود روایت کرده است که گفت: چون در جنگ احد صف کشیدیم در برابر دشمن، حضرت
رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پنجاه نفر از انصار را بر دره احد بازداشت و مردي از انصار را بر ایشان امیر کرد و مبالغه
فرمود که: اگر همه ما کشته شویم شما از جاي خود حرکت مکنید که اگر آسیبی به ما می رسد از اینجا می رسد، و علم
مشرکان در دست طلحه بن ابی طلحه بود که به شجاعت مشهور بود و او را قوچ معرکه می گفتند، و حضرت علم مهاجران را
به دست امیر المؤمنین علیه السّلام داد و خود به زیر علم انصار ایستاد.
پس ابو سفیان به علمداران خود گفت که: هر سستی که به لشکر می رسد، از علمدار ایشان است، و در روز بدر شما باعث
شکست لشکر شدید، اگر نمی توانید علم را نگاه دارید به ما دهید. پس طلحه در غضب شد و گفت: تو به ما چنین می
گوئی؟ و اللّه که امروز شماها را به حوضهاي مرگ خواهیم انداخت؛ و پیش تاخت و مبارز طلبید و گفت:
منم طلحه بن
ابی طلحه قوچ جنگ جنگ گاه. پس حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام پیش تاخت و گفت: منم علی بن ابی طالب بن عبد
المطلب؛ پس دو ضربت در میان ایشان رد شد و امیر المؤمنین علیه السّلام ضربتی بر پیش سرش زد که دیده هایش بر رویش
افتاد و نعره اي زد که هرگز چنان صدائی نشنیده بودند و علم از دستش افتاد و دیگري از ایشان برداشت تا آنکه صواب غلام
ایشان که در قوت و شجاعت مشهور بود علم را گرفت و حضرت امیر علیه السّلام
ص: 956
ضربتی بر دست راستش زد و دستش را انداخت، آن ملعون علم را به دست چپ گرفت، حضرت دست چپش را نیز انداخت،
پس به دستهاي بریده علم را به سینه خود چسبانید، پس حضرت ضربتی بر سرش زد که بر زمین افتاد و مشرکان رو به هزیمت
آوردند و مسلمانان در غنیمت افتادند و جنگ را فراموش کردند، پس اکثر آنها که در دره بودند به طمع غنیمت از جاي خود
حرکت کردند و نصیحت سردار خود عبد اللّه بن عمرو بن حزم را نشنیدند و خالد بن ولید فرصت را غنیمت شمرده از دره
درآمد و سر کرده ایشان را کشت و به قصد حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از عقب لشکر درآمد، و چون بر دور
حضرت جماعت قلیلی را دید به اصحاب خود گفت که: آن که شما می خواهید این است، سعی کنید که او را هلاك کنید؛
پس همه به یک بار بر آن حضرت حمله کردند به ضرب شمشیر و نیزه و تیر و سنگ، و اصحاب
حضرت مقاتله می کردند بر دور آن حضرت تا هفتاد نفر از ایشان کشته شدند و باقی گریختند و بغیر از امیر المؤمنین علیه
السّلام و ابو دجانه و سهل بن حنیف کسی نماند و ایشان دفع مشرکان از سید پیغمبران می کردند و مشرکان بسیار شدند.
پس حضرت را غشی طاري شد، و چون چشم گشود امیر المؤمنین علیه السّلام را دید و گفت:
چه شدند مردم؟ حضرت امیر گفت: عهد را شکستند و گریختند، حضرت فرمود که: دفع کن اینها را که به قصد من می آیند،
پس حضرت حمله کرد بر ایشان و دفع کرد ایشان را و هر فوج از هر جانب که می آمدند دفع می کرد، و ابو دجانه و سهل بن
حنیف بر بالاي سر آن حضرت ایستاده بودند و هر یک شمشیري در دست داشتند و نمی گذاشتند که از عقب حضرت کسی
بیاید، پس از گریختگان صحابه چهارده نفر برگشتند و باقی به کوه بالا رفتند و کسی فریاد کرد در مدینه که: رسول خدا
کشته شد، پس دلهاي مردم کنده شد و گریختگان حیران ماندند؛ و وحشی به گفته هند در کمین حمزه نشست در بن
درختی، و چون حمزه بر او نظر کرد شمشیر بر او انداخت و شمشیر خطا شد و وحشی حربه اي انداخت و بر بالاي ران حمزه
.«1» آمد و از اسب افتاد
ص: 957
و به روایت شیخ طبرسی: حضرت صادق علیه السّلام فرمود: حمزه حمله بر مشرکان می آورد و از ایشان می کشت و باز به
جاي خود بر می گشت، پس وحشی نیزه اي انداخت و بر بالاي پستان سید شهدا آمد و از اسب گردید و کافران
هجوم آوردند و آن حضرت را شهید کردند و وحشی جگرش را براي هند برد و حق تعالی آن را در دهان او سفت کرد که
نتوانست خائید و انداخت. و حلیس بن علقمه ابو سفیان ملعون را دید بر اسبی سوار است و بر بالاي سر حمزه ایستاده است و
نیزه اي در دست دارد و به دهان مبارك حمزه علیه السّلام می زند و می گوید: بچش اي عاق! حلیس گفت: نظر کنید اي
گروه بنی کنانه این مرد را که دعوي می کند بزرگ قریش است با پسر عم کشته خود چه می کند! آن ملعون منفعل شد و
گفت:
.«1» راست می گوئی لغزشی بود از من، افشا مکن
برگشتیم به روایت شیخ مفید: پس هند آمد و شکم او را شکافت و جگرش را بیرون آورد و گوش و بینی و اعضاي او را
برید.
زید بن وهب گفت: من به ابن مسعود گفتم که: همه صحابه گریختند بغیر از علی بن ابی طالب و ابو دجانه و سهل؟ ابن
مسعود گفت: در اول همه گریختند بغیر از علی بن ابی طالب که او تنها با حضرت ماند و بعد از آن ابو دجانه و سهل
برگشتند.
راوي گفت: ابو بکر و عمر کجا بودند؟
ابن مسعود گفت: از گریختگان بودند.
راوي گفت: ایستادن علی در چنین معرکه اي محل تعجب است!
لا سیف الّا ذو » : ابن مسعود گفت: ملائکه نیز تعجب کردند از مردانگی او، مگر نمی دانی که در آن روز جبرئیل ندا می کرد
مردم این صدا را می شنیدند و کسی را نمی دیدند، چون از حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم « الفقار و لا فتی الّا علیّ
پرسیدند فرمود: جبرئیل
.«2» است
و در حدیث دیگر از طریق مخالفان روایت کرده است که جبرئیل به حضرت
ص: 958
رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم گفت: ما گروه ملائکه تعجب می کنیم از جانفشانی علی در راه تو! حضرت فرمود که: چون
.«1» نکند من از اویم و او از من است؛ جبرئیل گفت: من نیز از شمایم
به سند دیگر از طریق مخالفان روایت کرده است که حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام فرمود:
چون لشکر اسلام در روز احد گریختند و رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را تنها گذاشتند، بر آن حضرت بسیار ترسیدم
و من در پیش بودم و شمشیر می زدم، برگشتم و حضرت را طلب کردم نیافتم با خود گفتم که: من می دانم آن حضرت نمی
گریزد و در میان کشتگان نیست مگر خدا او را به آسمان برده باشد، پس غلاف شمشیر خود را شکستم و با خود قرار دادم
که جنگ کنم تا کشته شوم و بر کافران حمله آوردم و ایشان را از پیش برداشتم، پس دیدم که حضرت بر زمین افتاده و
مدهوش گردیده است، بر سرش ایستادم چشم گشود و فرمود:
مردم چه کردند یا علی؟ عرض کردم: یا رسول اللّه! کافر شدند و تو را تنها گذاشتند و گریختند. پس حضرت دید که گروهی
به قصد او می آیند فرمود: یا علی! این گروه را از من دفع کن؛ پس شمشیر را کشیدم و به جانب راست و چپ می زدم تا
ایشان را دفع کردم، پس حضرت فرمود: یا علی! مدح خود را نمی شنوي در آسمان؟ بدرستی که ملکی هست که او را
رضوان می گویند ندا می کند:
.«2» پس از شادي گریستم و خدا را شکر کردم « لا سیف الّا ذو الفقار و لا فتی الّا علیّ »
و ابن ابی الحدید و دیگران از مشاهیر علماي ایشان ،«3» از طرق خاصه و عامه متواتر است « لا فتی » مؤلف گوید: حدیث نداي
.«4» گفته اند که: این از جمله احادیث مشهوره است و انکار نمی توان کرد
باز شیخ مفید به سند صحیح از حضرت صادق روایت کرده است که: علمداران قریش
ص: 959
در روز احد نه نفر بودند که همه را علی بن ابی طالب علیه السّلام به جهنم فرستاد و به این سبب کافران گریختند و بنو مخزوم
را آن حضرت در آن روز رسوا کرد و گریزاند، و با حکم بن اخنس که از شجاعان مشهور بود مبارزه کرد و ضربتی زد پایش
را قطع کرد و به آن ضربت با پاي بریده بسوي جهنم شتافت؛ و چون مسلمانان گریختند امیه بن ابی حذیفه زرهی پوشیده آمد
و فریاد می کرد که: این روزي است به عوض روز بدر! پس مردي از مسلمانان متعرض او شد و آن مسلمان کشته شد، پس
امیر المؤمنین علیه السّلام ضربتی بر سرش زد که در خودش نشست و امیه ضربتی حواله آن حضرت کرد و علی علیه السّلام
ضربت او را به سپر دفع کرد و ضربتش در سپر نشست؛ پس حضرت شمشیر را از خود او کشید و او شمشیر خود را از سپر جدا
کرد و حضرت ضربتی بر زیر بغل او زد و او را به جهنم فرستاد و برگشت و به خدمت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
آمد،
حضرت فرمود: تو با گریختگان نرفتی؟ حضرت امیر علیه السّلام گفت: یا رسول اللّه! و اللّه که از این مقام نمی روم تا کشته
شوم یا خدا به تو دهد نصرتی که تو را وعده داده است، پس حضرت فرمود: بشارت باد تو را یا علی که خدا وعده ما را
خواهد داد و دیگر چنین روزي از کافران نسبت به ما نخواهد شد. پس گروهی از مشرکان پیدا شدند فرمود: بر اینها حمله
کن؛ حضرت امیر علیه السّلام حمله کرد و هشام بن امیه مخزومی را کشت و آن گروه گریختند؛ پس لشکر دیگر رو کردند و
علی علیه السّلام حمله کرد و در این حمله عمرو بن عبد اللّه جمعی را کشت و آنها گریختند؛ باز گروه دیگر رو کردند و علی
علیه السّلام بر آنها حمله کرد و بشر بن مالک عامري را کشت و ایشان گریختند و دیگر بر نگشتند، و گریختگان مسلمانان
برگشتند، و کافران به مکه و مسلمانان به مدینه برگشتند.
پس حضرت فاطمه علیه السّلام گریه کنان به استقبال حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بیرون آمد و ظرف آبی همراه
داشت، حضرت روي مبارك خود را از آن شست پس امیر المؤمنین علیه السّلام رسید و ذو الفقار در دستش بود و خون از آن
می چکید و دستش تا دوش پر از خون بود، پس شمشیر را به فاطمه علیه السّلام داد و گفت: بگیر این شمشیر را که این
شمشیر با من دروغ نگفت امروز، و رجزي در باب مردانگی هاي خود ادا فرمود، حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
فرمود: اي فاطمه!
بگیر شمشیر را که شوهر تو آنچه بر او بود امروز کرد، حق تعالی امروز به شمشیر
ص: 960
.«1» او صنادید قریش را به قتل رسانید
اکثر مورخان عامه اعتراف کرده اند که عمده کشتگان مشرکان در روز احد به شمشیر بی نظیر امیر کل امیر به راه سعیر رفتند،
چنانکه محمد بن اسحاق که معتبرترین مورخان عامه است روایت کرده است که علمدار قریش که طلحه بن ابی طلحه بود
و عبد اللّه بن حمید و ابو الحکم «2» حضرت امیر او را کشت و پسرش را ابو سعید بن طلحه و برادرش را خالد بن ابی طلحه
بن اخنس و ولید بن ابی حذیفه و امیه بن ابی حذیفه و ارطاه بن شرحبیل و هشام بن امیه و عمرو بن عبد اللّه جمحی و بشر بن
مالک و صواب مولاي بنی عبد الدار همه را آن حضرت کشت و فتح بر دست آن حضرت شد و حق تعالی همه صحابه را
.«3» عتاب کرد بر گریختن و او را از آسمان ثنا کردند
و علی بن ابراهیم روایت کرده است که: چون جنگ ساکن شد و مشرکان برگشتند حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
فرمود: کیست که علم داشته باشد از حال سعد بن ربیع؟ مردي گفت: من می روم به طلب او، پس حضرت اشاره کرد به
موضعی و فرمود: در آنجا او را طلب کن که من او را در آن موضع دیدم که دوازده نیزه او را فرو گرفته بود، آن مرد گفت:
چون به آن موضع آمدم او را در میان کشتگان افتاده دیدم گفتم: یا سعد! جواب نداد، بازگفتم:
یا سعد! رسول خدا احوال تو می پرسد؛ چون نام حضرت را شنید سر برداشت و انتعاش کرد مانند جوجه اي که از تخم بدر
آید و پرسید: رسول خدا زنده است؟ گفتم:
بلی و اللّه زنده است و او مرا خبر داد که تو را در این موضع در میان دوازده نیزه دیده بود، آن سعادتمند گفت: الحمد للّه
راست گفت رسول خدا و دوازده طعنه نیزه خورده ام که همه به اندرونم رسیده است، به قوم من که انصارند سلام مرا برسان
و بگو به ایشان که اگر یک تن از شما دیده اش حرکت کند و بگذارید که خاري به پاي رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و
سلّم برود نزد خدا معذور نخواهید بود، این را گفت و نفسی کشید خون از او روان شد مانند شتري که ذبح
ص: 961
کنند زیرا که خون را با نفس در اندرون خود ضبط کرده بود و به رحمت الهی واصل شد.
راوي گفت: آمدم و خبر او را به حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم عرض کردم، حضرت فرمود:
خدا رحمت کند سعد را که در زندگی یاري ما کرد و در مردن وصیت به ما کرد.
گفت: من موضع او را می دانم، چون به نزدیک او «1» پس فرمود: کیست که ما را از احوال حمزه خبر دهد؟ حارث بن صمه
رسید و حال او را مشاهده نمود نخواست که آن خبر را او برساند؛ پس حضرت فرمود: یا علی! عمت را طلب کن؛ حضرت
آمد و نزدیک حمزه ایستاد و نخواست که آن خبر وحشت اثر را به سید بشر برساند، تا آنکه
حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم خود آمد و سید الشهدا را بر آن حال مشاهده فرمود پس گریست و فرمود:
بخدا سوگند که هرگز در مکانی نایستاده بودم که بیشتر مرا به خشم آورد از این مقام، اگر خدا مرا تمکین دهد بر قریش
هفتاد نفر ایشان را به عوض حمزه چنین تمثیل کنم و اعضاي ایشان را ببرم؛ پس جبرئیل نازل شد و این آیه را آورد وَ إِنْ
اگر عقاب کنید پس عقاب کنید به مثل آنچه عقاب » : یعنی «2» عاقَبْتُمْ فَعاقِبُوا بِمِثْلِ ما عُوقِبْتُمْ بِهِ وَ لَئِنْ صَبَرْتُمْ لَهُوَ خَیْرٌ لِلصَّابِرِینَ
پس حضرت فرمود: صبر خواهم کرد و انتقام نخواهم ،« کرده شده اید، و اگر صبر کنید البته بهتر است براي صبر کنندگان
کشید؛ پس حضرت ردائی از برد یمنی که بر دوش مبارکش بود بر روي حمزه انداخت و آن ردا بر قامت حمزه نارسا بود،
اگر بر سرش می کشیدند پاهایش پیدا می شد و اگر پاهایش را می پوشانیدند سرش پیدا می شد، پس بر سرش کشید و
پاهایش را از علف و گیاه پوشانید و فرمود: اگر نه آن بود که زنان بنی عبد المطلب اندوهناك می شدند هرآینه او را چنین
می گذاشتم که درندگان صحرا و مرغان هوا گوشت او را بخورند تا در روز قیامت از شکم آنها محشور شود زیرا که داهیه
هر چند عظیمتر است ثوابش بیشتر است.
پس حضرت امر فرمود کشتگان را جمع کردند و بر ایشان نماز کرد و دفن کرد ایشان را
ص: 962
.«1» و هفتاد تکبیر بر حمزه گفت در نماز
عیاشی به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده
اللّهمّ لک الحمد و » : است که: چون رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مشاهده نمود آنچه با حمزه کرده بودند گفت
پس فرمود: اگر ظفر بیابم اعضاي ایشان را ببرم و ببرم، پس حق تعالی فرستاد وَ « الیک المشتکی و انت المستعان علی ما اري
.«2» إِنْ عاقَبْتُمْ فَعاقِبُوا ... تا آخر آیه، پس فرمود: صبر می کنم و صبر می کنم
و کلینی و شیخ طوسی به سندهاي معتبر از امام محمد باقر و امام جعفر صادق علیه السّلام روایت کرده اند که: حضرت رسول
«3» صلّی اللّه علیه و آله و سلّم حمزه را با جامه هاي خون آلود او دفن کرد و رداي خود را اضافه کرد، و چون کوتاه بود اذخر
.«4» بر پایش انداخت، و در نماز بر او هفتاد تکبیر گفت و هفتاد دعا خواند
.«5» و در حدیث صحیح دیگر وارد شده است که: حمزه را حضرت کفن کرد براي آنکه او را برهنه کرده بودند
و علی بن ابراهیم روایت کرده است: شیطان در مدینه ندا کرد: محمد کشته شد؛ چون اهل مدینه این صداي محنت افزا را
شنیدند زنان مهاجران و انصار از خانه ها بیرون دویدند و حضرت فاطمه زهرا علیها السّلام با پاهاي برهنه بسوي احد دوید و
می گریست تا به خدمت حضرت رسید، و حضرت از گریه فاطمه گریان شد.
ابو سفیان ملعون ندا کرد: وعده گاه ما و شما در سال آینده بر سر چاه بدر است تا در آنجا جنگ کنیم.
ص: 963
حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به امیر المؤمنین علیه السّلام فرمود: بگو آري چنین باشد. پس حضرت بار کرد و
متوجه مدینه
شد و چون داخل مدینه شد زنان به استقبال آن حضرت بیرون آمدند نوحه کنان و می گریستند و احوال کشتگان خود را می
پرسیدند، پس زینب دختر جحش به استقبال حضرت آمد و احوال کشتگان پرسید، حضرت فرمود: صبر کن از براي خدا؛
گوارا باد براي او شهادت؛ باز حضرت فرمود: صبر « انّا للّه و انّا الیه راجعون » : پرسید: براي کی؟ فرمود: براي برادرت! گفت
کن براي خدا، زینب گفت: براي کی؟ فرمود:
گوارا باد او را شهادت؛ پس حضرت فرمود: صبر کن براي « انّا للّه و انّا الیه راجعون » : براي حمزه بن عبد المطلب، زینب گفت
رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم .« وا حزناه » : خدا، زینب گفت: براي کی؟ فرمود: براي شوهرت مصعب بن عمیر، گفت
فرمود: شوهر را نزد زن مرتبه اي هست که هیچ کس را آن مرتبه نزد او نیست؛ پس او گفت: یتیم شدن فرزندانش را بخاطر
.«1» آوردم. تمام شد روایت علی بن ابراهیم
شیخ طبرسی روایت کرده است که: زنی از بنو نجار پدر و شوهر و برادرش با حضرت شهید شده بودند، چون به جنگ گاه
آمد احوال آنها را نپرسید، پرسید: آیا رسول خدا زنده است؟ گفتند: بلی، گفت: چنان کنید که من او را ببینم؛ مردم راه
گشودند تا آن مؤمنه حضرت را دید پس گفت: چون تو هستی هر مصیبت دیگر سهل است و برگشت. و چون حضرت داخل
مدینه شد و از خانه هاي بنو اشهل و بنو ظفر صداي نوحه کنندگان را شنید پس دیده اش پرآب شد و بر روي مبارکش
ریخت و فرمود: امروز کسی نیست که بر حمزه گریه کند، چون سعد بن معاذ و اسید
بن حضیر این را شنیدند گفتند: هیچ زن از انصار بر کشته خود گریه نکند تا اول برود و حضرت فاطمه را بر تعزیه حمزه یاري
و تا امروز در مدینه مقرر است که هر ؛«2» کند؛ چون حضرت گریه ایشان را شنید فرمود: برگردید خدا شما را رحمت کند
مصیبت که بر ایشان واقع می شود اول بر حمزه نوحه می کنند.
ص: 964
.«1» و بدان که مشهور میان مفسران و مورخان آن است که جنگ احد در ماه شوال سال سوم هجرت واقع شد
به روایت شیخ طبرسی و ابن شهر آشوب و اکثر محدثان شیعه، نزول قریش به احد در چهار شنبه دوازدهم ماه شد، و حضرت
و بعضی گفته اند: در روز ؛«2» در روز جمعه چهاردهم در احد نزول اجلال فرمود و در روز شنبه پانزدهم قتال واقع شد
.«3» پنجشنبه پنجم شوال قریش به احد رسیدند و جنگ در روز شنبه هفتم واقع شد
و لشکر کفار موافق مشهور سه هزار نفر بودند، و بعضی زیاده نیز گفته اند، و بعضی دو هزار نفر گفته اند، و بعضی گفته اند
اصحاب ؛«4» دو هزار نفر ایشان اسب سوار بودند و هفتصد نفر زره پوش در میان ایشان بود و سه هزار شتر همراه آورده بودند
.«5» آن جناب به روایتی هزار نفر بودند، و به روایتی هفتصد نفر
.«6» و از حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام منقول است که: لشکر آن جناب ششصد نفر بودند
.«7» و به روایت علی بن ابراهیم: عبد اللّه بن ابیّ با سیصد منافق از لشکر حضرت جدا شد و بسوي مدینه برگشت
مؤلف گوید: دور نیست که ششصد یا هفتصد بعد از
برگشتن آن منافقان باشد، پس روایات متقارب می شوند.
ص: 965
فصل در بیان جراحاتی که به جسد شریف آن حضرت رسیدند
بدان که میان علماي خاصه و عامه در آن خلاف است، اکثر را اعتقاد آن است که جراحتی بر پیشانی آن جناب واقع شد و
و از بعضی روایات ظاهر می شود که ،«1» لب مبارك حضرت مجروح شد و از دندانهاي پیش آن جناب یکی شکست و افتاد
.«2» دندان آن جناب نشکست، و این به روایات شیعه اقرب است
و شیخ طبرسی از ابن عباس روایت کرده است که: در روز احد عتبه بن ابی وقاص دندان رباعیه آن جناب را شکست و روي
آن جناب را شکست تا آنکه خون بر روي مبارکش جاري شد و فرمود: چگونه رستگار شوند گروهی که با پیغمبر خود چنین
کنند؟
و به روایت دیگر: خون از روي خود پاك می کرد و می گفت: خداوندا! هدایت کن قوم مرا که ایشان نادانانند. و گویند:
مردي از هذیل که او را عبد اللّه بن قمیئه می گفتند قصد آن حضرت کرد و او نیز از روي آن حضرت خون جاري کرد، و
حضرت عتبه را نفرین کرد که سال بر او برنگردد تا کافر بمیرد، و چنان شد؛ و عبد اللّه را نفرین کرد، پس خدا بزي را بر او
.«3» مسلط کرد که شاخ بر شکم او زد و او را کشت
ص: 966
و شیخ طوسی از ابو سعید خدري روایت کرده است که: در روز احد روي مبارك حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
شکست و دندان رباعیه آن جناب شکست، پس برخاست و دست بسوي آسمان بلند کرد و گفت: بدرستی که
غضب خدا شدید شد بر یهود به سبب آنکه گفتند: عزیر پسر خداست، و شدید شد غضب خدا بر نصاري در وقتی که گفتند:
.«1» مسیح پسر خداست، و بدرستی که غضب خدا شدید است بر کسی که خون مرا بریزد و آزار عترت و اهل بیت من بکند
و عیاشی به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: در روز احد اصحاب آن جناب همه گریختند و هر
چند حضرت ایشان را خواند برنگشتند، پس حق تعالی جزا داد ایشان را غمی بر غمی و از غم به خواب رفتند و چون بیدار
شدند گفتند: کافر شدیم، پس ابو سفیان بر کوه بالا رفت و فخر کرد به خداي خود هبل و گفت:
بلند شو اي هبل! حضرت فرمود: خدا بلندتر و جلیل تر است؛ پس دندان رباعیه آن حضرت را شکستند و بن دندان او را خسته
کردند، پس دعا کرد: خداوندا! تو را سوگند می دهم وعده مرا که کرده بودي به عمل آوري و اگر مرا یاري نکنی کسی تو
را بندگی نخواهد کرد.
پس نظرش بر علی علیه السّلام افتاد و از او پرسید: کجا بودي؟ گفت: در جنگ بودم و از جنگ گاه حرکت نکردم، فرمود:
من به تو این گمان دارم؛ پس فرمود: یا علی! آبی بیاور که خون از روي خود بشویم، پس علی علیه السّلام آب در میان سپر
کرد و از براي آن حضرت آورد، حضرت از سپر اظهار کراهت نمود و فرمود: آب را در دست خود کن و بیاور، پس آب در
.«2» کف خود کرد و آورد تا حضرت روي انور خود را شست
و
ابن بابویه از حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام روایت کرده است که: در روز چهارشنبه رو و دندان حضرت رسول صلّی اللّه
.«3» علیه و آله و سلّم شکسته شد
ص: 967
و شیخ طبرسی در کتاب اعلام الوري از کتاب ابان بن عثمان روایت کرده است از صباح بن سیابه از حضرت صادق علیه
السّلام که: چون آوازه قتل حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در مدینه بلند شد حضرت فاطمه علیها السلام و صفیه
عمه حضرت به جانب احد روان شدند و چون نظر ایشان بر حضرت افتاد حضرت به امیر المؤمنین علیه السّلام گفت: عمه را
نگاه دار که نزدیک من نیاید و فاطمه را بگذار که بیاید، چون فاطمه علیها السّلام به نزدیک حضرت آمد و دید روي
مبارکش را مجروح کرده اند و دهانش را خسته اند و خون از رو و دهانش می ریزد فریاد زد و خون از روي پدر پاك می
کرد و می گفت: شدید است غضب خدا بر کسی که خون بر روي رسول خدا جاري کند؛ و حضرت هر خونی که از روي
مبارکش می ریخت به دست خود می گرفت و به هوا می انداخت و قطره اي از آن خون به زمین بر نمی گشت.
پس حضرت صادق علیه السّلام فرمود: بخدا سوگند که اگر قطره اي از آن خون به زمین می رسید هرآینه عذاب بر اهل زمین
نازل می شد؛ راوي به حضرت عرض کرد: سنّیان می گویند که دندان حضرت شکست؛ فرمود: نه و اللّه رسول خدا صلّی اللّه
علیه و آله و سلّم از دنیا که رفت هیچ عضو او ناقص نشده بود و لیکن روي آن حضرت را
.«1» مجروح کردند
مؤلف گوید: می تواند بود که اخبار شکستن دندان مبارك رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم محمول بر تقیه باشد و
ممکن است که محمول بر آن باشد که دندان متحرك شده باشد و جدا نشده باشد؛ و بدان که چهار دندان پیش دهان را از
می گویند. « رباعیه » می گویند، و چهار دیگر که بعد از آنهاست « ثنیه » بالا و پائین هر یک را
فصل
بدان که باز خلاف است در آنکه آیا حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در روز احد از جاي خود حرکت فرمود به
موضع دیگر یا نه؟
اکثر مورخان و مفسران را اعتقاد آن است که حضرت به ناحیه کوه حرکت فرمود، نه براي گریختن بلکه براي آنکه جنگ از
یک طرف باشد.
و از بعضی روایات معتبره شیعه ظاهر می شود که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از جاي خود به هیچ وجه حرکت
نفرمود، چنانکه شیخ طبرسی به سند معتبر روایت کرده است که: از حضرت صادق علیه السّلام پرسیدند که غاري که در احد
هست مردم می گویند که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در وقت جنگ به آنجا رفت، صحیح است؟ فرمود: بخدا
سوگند که از جاي خود حرکت نکرد و به حضرت گفتند: نفرین کن قوم خود را، نفرین نکرد و گفت:
.«1» خداوندا! هدایت کن قوم مرا
و ابن بابویه به سند موثق از زراره روایت کرده است که گفت: با یکی از سادات به زیارت احد رفتیم و او مشاهد را به ما نشان
می داد و ما زیارت و نماز می کردیم تا آنکه مکانی را در سر
کوه به ما نمود و گفت: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در روز احد به آنجا رفت و روي خود را شست. من باور
نکردم و به آن موضع نرفتم و روز دیگر به خدمت حضرت امام محمد باقر علیه السّلام عرض کردم، فرمود: پیغمبر هرگز به آن
موضع نرفت؛ عرض کردم:
روایت می کنند که دندان رباعیه حضرت شکست، فرمود: دروغ می گویند حضرت
ص: 969
رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم سالم از دنیا رفت و لیکن روي آن حضرت مجروح شده بود و حضرت امیر المؤمنین علیه
السّلام را فرستاد که آبی از براي او آورد در میان سپر و حضرت کراهت نمود از آنکه از آن آب تناول نماید و لیکن روي
.«1» خود را به آن آب شست
فصل در بیان معجزاتی که از آن حضرت در آن جنگ ظاهر شد
اول- قطب راوندي روایت کرده است که: در جنگ بدر هفتاد کس از کافران کشته شدند و هفتاد کس اسیر شدند، پس
حضرت حکم فرمود که اسیران را بکشند و غنیمتها را بسوزانند، پس گروهی از مهاجران گفتند که: اسیران از قوم تواند و
هفتاد نفر ایشان کشته شده اند، ما را رخصت ده که اسیران را فدا بگیریم و غنیمتها را تصرف نمائیم و قوت جوئیم به اینها بر
جنگ کافران؛ پس حق تعالی وحی فرستاد به آن حضرت که: به ایشان بگو اگر اسیران را نکشند در سال آینده به عدد این
اسیران از ایشان کشته خواهد شد؛ ایشان قبول کردند و راضی به این شرط شدند، و چون در جنگ احد هفتاد کس کشته
شدند صحابه گفتند: یا رسول اللّه! تو ما را وعده نصرت دادي
پس این چه بود که بر ما واقع شد (شرط خود را فراموش کرده بودند) پس حق تعالی این آیه را فرستاد أَ وَ لَمَّا أَصابَتْکُمْ مُصِیبَهٌ
هرگاه به شما رسید مصیبتی که شما یافته بودید دو برابر آن را » : یعنی «1» قَدْ أَصَبْتُمْ مِثْلَیْها قُلْتُمْ أَنَّی هذا قُلْ هُوَ مِنْ عِنْدِ أَنْفُسِکُمْ
از مشرکان در جنگ بدر گفتید این از کجا به ما رسید، بگو- یا محمد- که: این از نفسهاي شما به شما رسید که خود اختیار
.«2» « فدا و قبول شرط کردید
ص: 971
.«1» عیاشی نیز به این مضمون حدیثی در تفسیر آیه از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است
دوم- قطب راوندي روایت کرده است که: چون در روز احد جنگ منقضی شد اولیاء شهدا کشتگان خود را بار شتران کردند
که بسوي مدینه بیاورند، هرگاه شتران را رو به مدینه می گردانیدند شتران می خوابیدند و چون رو به جنگ گاه روانه می
کردند می دویدند؛ چون واقعه را به خدمت حضرت عرض کردند فرمود: حق تعالی آرامگاه ایشان را اینجا قرار داده چنانکه
پس هر دو نفر را در یک قبر دفن کردند «2» فرموده است قُلْ لَوْ کُنْتُمْ فِی بُیُوتِکُمْ لَبَرَزَ الَّذِینَ کُتِبَ عَلَیْهِمُ الْقَتْلُ إِلی مَضاجِعِهِمْ
.«3» بغیر از حمزه علیه السّلام که او را تنها در یک قبر گذاشتند
سوم- روایت کرده است که: در آن جنگ به حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام چهل جراحت رسیده بود، حضرت رسول
صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آب در دهان مبارك خود کرد و بر آن جراحتها افشاند همه برطرف شد به نحوي که اثري باقی
.«4» نماند
چهارم- تیري از مشرکان
به چشم قتاده رسید و حدقه اش بر رویش آویخت و حضرت به دست مبارك خود آن را به جاي خود گذاشت و از اول
.«5» نیکوتر شد
پنجم- چون شمشیر امیر المؤمنین علیه السّلام از بسیاري محاربه شکست حضرت جریده خشکی از درخت خرما به دست
.«6» گرفت و حرکت داد، ذو الفقار شد، پس به آن حضرت داد و به هر که می زد او را به دونیم می کرد
مؤلف گوید: این نقل مخالف احادیث بسیار است که دلالت می کند بر آنکه ذو الفقار از
ص: 972
آسمان نازل شد، و ممکن است که مقارن این حال نازل شده باشد و در نظر مردم چنین نموده باشد.
ششم- از جابر روایت کرده است که: مردي در مکه اسبی را تربیت می کرد و هرگاه که در مکه به آن حضرت می رسید می
گفت: یا محمد! من تو را بر این اسب خواهم کشت، حضرت می فرمود: ان شاء اللّه من تو را بر این اسب خواهم کشت؛ و او
النار » در جنگ احد قصد حضرت نمود و حضرت حربه اي به جانب او انداخت که چندان تأثیري در او نکرد و فریاد کرد
.«1» و در ساعت از آن اسب افتاد و به جهنم واصل شد « النار
و شیخ طبرسی روایت کرده است: آن ملعون ابیّ بن خلف بود و روز احد بر همان اسب سوار بود و به قصد آن حضرت آمد و
می گفت: نجات نیابم اگر از دست من نجات یابی؛ و هر گه خواست متوجه دفع او شود حضرت مانع شد تا آنکه به نزدیک
حضرت رسید و مصعب بن عمیر را نیزه اي زد و او را شهید کرد،
پس حضرت عصائی از سهل بن حنیف گرفت و بسوي او انداخت، آن عصا بر گریبان زره او آمد و اندکی خراشید، آن
ملعون بر گردن اسب خود چسبید و رو به لشکر خود دوانید و مانند گاو فریاد می کرد، ابو سفیان گفت: این چه جزع است؟
این خدشه اي بیش نیست؟ گفت: واي بر تو مگر نمی دانی که کی زده است این حربه را؟ محمد این حربه را به من زده
است، و پیوسته در مکه می گفت که: من تو را خواهم کشت و می دانستم که گفته او البته واقع می شود، اگر این طعنه او بر
پس آن -«2» همه اهل حجاز واقع می شد همه می مردند- و به روایت دیگر: اگر آب دهان بر من می انداخت می مردم
.«3» ملعون فریاد کرد تا به جهنم واصل شد
هفتم- قطب راوندي روایت کرده است: حضرت به شخصی رسید از مسلمانان که تیري در کمان پیوسته بود و می خواست به
جانب مشرکی بیندازد، پس حضرت دست بر بالاي تیر او گذاشت و فرمود: بینداز، چون تیر را انداخت آن کافر گردید و به
جانب دیگر
ص: 973
رفت، آن تیر نیز گردید به جانب او رفت و به هر طرف که می گریخت تیر از پی او می رفت تا آنکه بر سرش آمد و کشته
پس » : یعنی «1» شد، پس حق تعالی این آیه را فرستاد فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَ لکِنَّ اللَّهَ قَتَلَهُمْ وَ ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَ لکِنَّ اللَّهَ رَمی
.«2» « نکشتید شما ایشان را و لیکن خدا کشت ایشان را، و تو نینداختی در هنگامی که انداختی و لکن خدا انداخت
هشتم- روایت کرده است که: ابو غره
شاعر در جنگ بدر اسیر شد و به حضرت استغاثه کرد که: می دانی که من مرد فقیرم پس منت گذار بر دختران من و مرا رها
کن، حضرت فرمود من تو را بی فدا رها می کنم و بعد از این به جنگ ما خواهی آمد؛ آن ملعون سوگند یاد کرد که دیگر به
جنگ آن حضرت نیاید، چون جنگ احد رو داد قریش او را طلبیدند که به جنگ بیاید و مردم را ترغیب کند بر جنگ به
اشعار خود، او گفت: من با محمد عهد کرده ام و نمی آیم، گفتند: این مرتبه مثل آن مرتبه نیست و محمد از دست ما بدر
نخواهد رفت، و چون به جنگ احد آمد کسی از مشرکان بغیر او اسیر نشد، چون او را به خدمت آن حضرت آوردند حضرت
فرمود: تو با ما عهد نکردي که به جنگ ما نیائی؟
گفت: مرا فریب دادند منت گذار بر من! فرمود: هرگز نکنم که بروي به مکه و دوشهاي خود را حرکت دهی و بگوئی محمد
یعنی: « المؤمن لا یلسع من جحر مرّتین » را بازي دادم
.«3» پس علی علیه السّلام را فرمود تا گردن او را زد ،« مؤمن از یک سوراخ دو بار گزیده نمی شود »
نهم- شیخ طبرسی به سند موثق از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده است که:
می گفتند، روزي مدح او کردند نزد پیغمبر و « قزمان » مردي بود از اصحاب حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم که او را
گفتند: او یاري برادران مؤمن بسیار می کند؛ حضرت فرمود: او از اهل جهنم است؛ پس در روز احد به حضرت عرض کردند:
قزمان شهید شد، حضرت فرمود:
خدا
آنچه خواهد می کند؛ پس آمدند به خدمت حضرت و گفتند: او خود را کشت، حضرت فرمود: گواهی می دهم که منم
پیغمبر خدا.
ص: 974
پس حضرت باقر علیه السّلام فرمود: قزمان جنگ بسیار کرد در احد و شش یا هفت نفر از مشرکان را کشت، چون از جراحت
بسیار مانده شد او را برداشتند و به خانه هاي بنی ظفر بردند، پس مسلمانان به او گفتند: بشارت باد تو را اي قزمان که امروز
جهاد بسیار کردي، قزمان گفت: چه بشارت می دهید مرا؟! جنگی که کردم براي حمیت قوم خود کردم نه براي اسلام و اگر
حمیت و نام و ننگ نمی بود جنگ نمی کردم، چون جراحتهاي او شدید بود تیري از کنانه خود بیرون آورد و خود را به آن
.«1» تیر کشت
دهم- قطب راوندي از حضرت امام موسی کاظم علیه السّلام روایت کرده است که: در جنگ احد دست عبد اللّه بن عتیک را
جدا کردند و او در شب دست بریده خود را آورد و حضرت دست او را چسبانید و دست مبارك بر آن مالید، دستش درست
.«2» شد
یازدهم- بعضی روایت کرده اند از ربیعه بن الحارث که: چون مصعب بن عمیر که علمدار انصار بود کشته شد حق تعالی
ملکی را به صورت مصعب فرستاد که علم را نگاهداشت، چون در آخر روز حضرت به او گفت: پیش رو اي مصعب، ملک
گفت: یا رسول اللّه! من مصعب نیستم؛ حضرت در آن وقت دانست که او ملکی است که خدا براي تقویت او فرستاده است
.«3»
ص: 975
فصل در مزید تأیید آنچه مذکور شد از دلیري و جان سپاري جناب امیر المؤمنین علیه السّلام در آن جنگ
و آزارها که به آن حضرت رسید و در بیان جبن و
خذلان آن مخذولان که مخالفان ایشان را عدیل آن جناب می دانند ابن بابویه از طریق مخالفان روایت کرده است از عامر بن
واثله که: امیر المؤمنین علیه السّلام در روز شوري گفت: بخدا سوگند می دهم شما را که آیا در میان شما کسی هست که
جبرئیل در حقّ او گفته باشد مثل آنچه در شأن من گفت در روز احد که: یا محمد! می بینی مواسات علی را براي تو و
حضرت فرمود: او از من است و من از اویم، پس جبرئیل گفت:
من از شمایم؟ همه گفتند: نه.
باز فرمود: سوگند می دهم شما را که در میان شما کسی هست که نه کس از بنی عبد الدار را در میان مبارزه کشته باشد، پس
صواب حبشی مولاي ایشان آمد و می گفت:
بخدا سوگند نمی کشم به عوض آقایان خود غیر محمد را و دهانش کف کرده بود و دیده هایش سرخ شده بود و همه از او
ترسیدید و جرأت نکردید که در برابر او بایستید و من در برابر او ایستادم و او در عظمت جثه مانند گنبد عظیمی بود، پس دو
ضربت در میان من و او رد و بدل شد و آخر او را به دونیم کردم که پاها و رانهایش بر زمین ایستاده بود و نیم بالایش را جدا
کردم و مسلمانان بسوي او نظر می کردند و از روي تعجب
ص: 976
.«1» می خندیدند؟ گفتند: نه، غیر از تو کسی چنین نکرد
و شیخ طبرسی در احتجاج از امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده است که: حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام در روز
شوري فرمود: سوگند می دهم شما را که آیا در میان شما
کسی هست که ملائکه با او موافقت کرده باشند در هنگامی که مردم گریختند بغیر از من؟ گفتند: نه.
باز فرمود: سوگند می دهم شما را در میان شما کسی هست که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را آب داده باشد در
.«2» روز احد بغیر از من؟ گفتند: نه
و در خصال به سند معتبر مروي است که: حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام در بیان محنتهاي خود فرمود که: اهل مکه همگی
آمدند با آنها که به مدد خود آورده بودند از عرب و قریش به طلب کشتگان بدر، پس جبرئیل بر پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و
سلّم نازل شد و او را خبر داد به آمدن ایشان و حضرت در سد احد لشکر خود را فرود آورد و قریش آمدند و به یک دفعه بر
ما حمله کردند و بسیاري از مسلمانان شهید شدند و بقیه گریختند و من تنها با حضرت ماندم و مهاجران و انصار به مدینه
رفتند به خانه هاي خود و هر یک می گفتند: محمد و اصحابش کشته شدند، پس حق تعالی به سبب من روهاي مشرکان را
زد و زیاده از هفتاد جراحت یافتم در پیش روي آن حضرت، پس رداي مبارك خود را انداخت و جراحتها را نشان داد و
.«3» فرمود: در آن روز از من امري چند صادر شد در یاري آن جناب که ثواب آنها را از خدا امید دارم ان شاء اللّه
شیخ طوسی روایت کرده است که: در روز احد چون مسلمانان گریختند باد تندي وزید و صداي هاتفی را شنیدند که می
لا سیف الّا ذو الفقار و لا فتی الّا » : گفت
یعنی نیست شمشیر به غیر از ذو الفقار و نیست شجاع جوانمرد به غیر از علی؛ » « علیّ فاذا ندبتم هالکا فابکوا الوفیّ اخا الوفیّ
پس هرگاه نوحه و گریه کنید بر کشته اي، پس گریه کنید بر وفا کننده اي به عهد خدا و رسول یعنی حمزه برادر وفاکننده به
عهد خدا و رسول یعنی
ص: 977
.«1» « ابی طالب
و شارح دیوان حضرت امیر علیه السّلام بعد از آنکه قصه لا فتی را به سند بسیار روایت کرده است گفته است که روایت کرده
اند که: باز در روز احد این ندا به حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم رسید:
ناد علیّا مظهر العجائب تجده عونا لک فی النّوائب
کلّ غمّ و همّ سینجلی بولایتک یا علیّ یا علیّ یا علیّ
در جنگ خیبر شد چنانکه بعد از این مذکور خواهد شد ان شاء اللّه تعالی. « ناد علیا » مؤلف گوید: اشهر آن است که نداي «2»
عیاشی به سند معتبر از امام جعفر صادق علیه السّلام روایت کرده است که: چون مسلمانان در روز احد گریختند حضرت ندا
کرد که: خدا مرا وعده داده است که بر همه ادیان غالب گرداند؛ ابو بکر و عمر گفتند: ما را گریزاند و باز ریشخند ما می کند
.«3»
ابن شهر آشوب از کتب معتبره عامه روایت کرده است که: در روز احد شانزده ضربت عظیم به بدن مبارك حضرت امیر
المؤمنین علیه السّلام رسید در وقتی که در پیش روي حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم شمشیر می زد و دفع کفار از
آن حضرت می کرد و در هر ضربتی بر زمین می افتاد و جبرئیل آن حضرت را بلند می کرد
«4»
و به سند دیگر از طریق مخالفان از حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام روایت کرده است که حضرت فرمود: در روز احد
شانزده ضربت خوردم که در چهار ضربت از آنها بر زمین افتادم و در هر مرتبه مرد خوش روي خوشبوئی می آمد و بازوهاي
مرا می گرفت و مرا برپا می داشت و می گفت: حمله کن بر ایشان که تو در طاعت خدا و رسولی و هر دو از تو راضیند، چون
بعد از جنگ به حضرت عرض کردم گفت: یا علی! خدا دیده ات را روشن
ص: 978
.«1» کند، آن مرد جبرئیل بود
و در کتب معتبره از حذیفه بن الیمان روایت کرده که: چون جنگ احد پیش آمد و حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
مردم را امر به جهاد کرد به سرعت بیرون رفتند و آرزوي ملاقات دشمن می کردند و در گفتار خود بغی و طغیان می کردند و
می گفتند: اگر ما با دشمن برخوریم بخدا سوگند برنگردیم تا همه کشته شویم یا خدا ما را فتح روزي کند، و چون برابر
دشمن رسیدند حق تعالی مبتلا کرد ایشان را به آنچه دیدند و بزودي ثمره بغی خود را چشیدند و اندك زمانی که ایستادند رو
به هزیمت آوردند و همه پشت گردانیدند بغیر علی بن ابی طالب علیه السّلام و ابو دجانه، چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه
و آله و سلّم آن حال را مشاهده نمود خود را از سر برداشت و ندا کرد: أیها الناس! من نمرده ام و کشته نشده ام، مردم ملتفت
نمی شدند به گفته آن حضرت و می گریختند تا آنکه داخل مدینه شدند و اکتفا به گریختن نکردند
بلکه هر که داخل مدینه می شد می گفت که: رسول خدا کشته شد! چون حضرت از ایشان ناامید شد برگشت و به جاي خود
ایستاد و علی بن ابی طالب علیه السّلام و ابو دجانه با او بودند؛ پس به ابو دجانه گفت: مردم رفتند تو نیز با قوم خود ملحق شو،
ابو دجانه گفت: ما با تو چنین بیعت نکرده بودیم و به عزیمت هزیمت از مدینه بیرون نیامده بودیم؛ حضرت فرمود: من تو را
حلال کردم از بیعت خود، ابو دجانه گفت: یا رسول اللّه! زنان در خانه ها حکایت کنند که: من براي جان خود تو را در
مهلکه گذاشتم و گریختم، یا رسول اللّه! خیري نیست در زندگانی بعد از تو. چون حضرت رغبت او را در جهاد دانست او را
رخصت جهاد فرمود و در اندك زمانی جراحت بسیار یافت و مانده شد و خود را کشید تا به حضرت رسید و در پهلوي او
نشست و حرکت نمی توانست کرد.
و علی بن ابی طالب علیه السّلام پیوسته مشغول کارزار بود و با هر سواره و پیاده که مبارزه می کرد البته خدا او را بر دست آن
حضرت می کشت تا آنکه شمشیرش شکست و پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم ذو الفقار را به او داد و بار دیگر حمله آورد
بر مشرکان، و هر که در مقابلش
ص: 979
می آمد می کشت تا آنکه رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نظر کرد و ضعف عظیم در آن جناب دید، پس به آسمان
نظر کرد و گفت: خداوندا! محمد بنده و رسول توست و براي هر پیغمبري وزیري
از اهل او قرار داده اي که بازوي پیغمبر را به او محکم گردانی و او را شریک گردانی در امر آن پیغمبر و براي من وزیري
مقرر ساختی که آن علی بن ابی طالب است برادر من، پس او نیکو برادري است و نیکو وزیري، خداوندا! مرا وعده دادي که
امداد کنی مرا به چهار هزار ملک، خداوندا! وعده خود را بعمل آور بدرستی که تو خلف وعده نمی کنی، و مرا وعده داده
اي که دین خود را بر همه دینها غالب گردانی هر چند مشرکان نخواهند.
حضرت مشغول دعا و تضرع بود ناگاه صداهاي بسیار در میان هوا شنید، و چون سر بلند کرد جبرئیل را دید بر کرسی طلا
نشسته و چهار هزار ملک با او همراهند و می گویند:
پس جبرئیل نازل شد و ملائکه بر دور حضرت فرود آمدند و بر او سلام کردند، پس « لا فتی الّا علی لا سیف الّا ذو الفقار »
جبرئیل گفت: یا رسول اللّه! بحق آن خدائی که تو را گرامی داشته است به پیغمبري که ملائکه مقربان در تعجب اند از
جانفشانی علی براي تو؛ پس امیر المؤمنین علیه السّلام با جبرئیل و ملائکه مقربین حمله آوردند بر مشرکان و ایشان را منهزم
ساختند، و چون به جانب مدینه برگشتند حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام علم را به خون اصحاب جور و ستم رنگین کرده و
در پیش روي سید عرب و عجم می آمد و ابو دجانه از عقب آن حضرت می آمد، چون به مدینه طیبه رسیدند صداي زنان
مدینه را شنیدند که بر مصیبت آن حضرت می گریستند، چون اهل مدینه آن رایت خورشید علامت را مشاهده کردند رجال و
نساء به استقبال سید انبیاء دویدند و گریختگان و مجرمان زبان به معذرت گشودند و حق تعالی آیات عتاب آمیز به ملامت
ایشان فرستاد چنانکه سابقا مذکور شد، پس حضرت فرمود: أیها الناس! شما مرا گذاشتید و جان خود را نگاه داشتید و علی
معاونت و مواسات کرد با من پس هر که او را اطاعت کند مرا اطاعت کرده است و هر که نافرمانی او کند نافرمانی من کرده
است و از من در دنیا و آخرت جدائی گزیده است.
پس حذیفه گفت: هیچ عاقل را سزاوار نیست که شک کند در اینکه کسی که هرگز به خدا شرك نیاورده است بهتر است از
کسی که سالها به خدا شرك آورده است، و کسی که
ص: 980
هرگز نگریخته است بهتر است از کسی که در مواطن متعدده گریخته است، و کسی که پیش از همه ایمان آورده است بهتر
.«1» است از کسی که بعد از او ایمان آورده است
کلینی به سند معتبر روایت کرده است: ابو دجانه انصاري در روز احد عمامه بر سر بست و علاقه عمامه را بر پشت دوش خود
انداخت و در میدان قتال از روي تبختر و اختیال جولان می کرد و مبارز می طلبید، حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
.«2» فرمود: این راه رفتن را خدا دشمن می دارد مگر در قتال در راه خدا
مؤلف گوید: ابن ابی الحدید و ابن اثیر و سایر مورخان و مفسران عامه اکثر احادیثی را که در باب ثبات قدم امیر المؤمنین علیه
السّلام و مواسات آن حضرت و کشتن شجاعان قریش و علمداران ایشان که سابقا ایراد نمودیم ذکر
و ،«3» کرده اند و اعتراف کرده اند که قریب به نصف کشتگان مشرکان در آن جنگ به شمشیر آن حضرت کشته شدند
و اتفاق کرده اند بر آنکه عثمان در آن جنگ گریخت و رفت تا ،«4» خلافی نکرده اند در آنکه آن حضرت نگریخت
!؟«5» و بعد از سه روز پیدا شد و حضرت به او فرمود: خوش پهناور گریختی « اعوص »
و واقدي و جمع کثیري از ایشان با شیعه متفقند در گریختن عمر و نقل کرده اند که:
و ؛«6» ضرار بن الخطاب سر نیزه اي بر عمر زد و گفت: این نعمتی است که می باید شکرش را بعمل آوري که تو را نکشتم
اکثر ایشان گفته اند: ابو بکر نگریخت با آنکه همه اتفاق کرده اند که از او هیچ چنگی و جراحت زدنی و جراحت یافتنی نقل
و زیاده از این ؛«7» نشده است
ص: 981
بی حیائی و حماقت و لجاجت تصور نمی توان کرد که دعوي کنند که در جنگ ثابت ماند و یک کسی را ضربتی نزد و یک
جراحت نیافت! آخر فکر نمی کنند که در چنین معرکه اي که همه بگریزند و پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را تنها
بگذارند و کسی با او نماند چون می شد که یک جراحت نزد و یکی را آسیبی نرساند؟! و اگر از نامردي جنگ نکند و
جراحت نرساند چرا یک زخم برندارد و یک کس معترض او نشود؟ مگر گویند: کفار می دانستند که او در باطن با ایشان
موافق است و به این سبب متعرض او نشدند! وگرنه چون تواند بود که ابو دجانه انصاري و نسیبه جرّاحه را جراحتها و زخمها
برسانند و کسی را که ایشان
یار غار و انیس محراب می دانند این قدر خاطرجوئی و رعایت بکنند؟! و ممکن است که بگویند او جادو کرده بوده که از
دیده آنها پنهان شده بود، با آنکه ابن ابی الحدید روایت نسیبه را به نحوي که ما نقل کردیم روایت کرده است که حضرت
فرمود: مقام او بهتر است از مقام فلان و فلان؛ بعد از آن گفته است: چه بودي اگر راوي می گفت که: فلان و فلان کیستند؟
و نقل کرده است که: من نزد محمد بن معد علوي بودم و کسی کتاب مغازي واقدي را نزد او می خواند و به این حدیث ؛«1»
رسید که: چون لشکر حضرت در احد گریختند و به کوه بالا می رفتند هر چند ایشان را می خواند ملتفت نمی شدند شنیدم
که فرمود: یا فلان! بسوي من بیا، و او متوجه نشد، و به دیگري فرمود: یا فلان! منم رسول خدا، و متوجه نشدند هر دو رفتند.
پس محمد بن معد اشاره به من کرد که: بشنو، و گفت: فلان و فلان ابو بکر و عمرند؛ گفتم: بلکه دیگران باشند؟ گفت: کی
.«2» !؟ بغیر از ایشان بود از صحابه که مردم ترسند و نام ایشان را صریح نگویند
مؤلف گوید: انکار این از نهایت تعصب است یا تقیه، زیرا ظاهر است که از اجداد خلفاي آن زمان کسی در جنگ احد با
مسلمانان همراه نبود که رعایت او کنند و نامش را صریح نگویند، و آن دو ملعون که بتهاي قریش بودند و ایشان را بر امیر
المؤمنین علیه السّلام
ص: 982
و سایر صحابه ترجیح می دادند در بردن نام ایشان به بدي همه کس تقیه می کردند؛
و از این غریب تر آن است که در اینجا دعوي کرده است که اتفاق کرده اند راویان که ابو بکر نگریخت با آنکه در جوابهاي
شیخ خود ابو جعفر اسکافی که از شبهه هاي جاحظ گفته است در فضل اسلام ابو بکر بر اسلام امیر المؤمنین علیه السّلام ذکر
کرده است که جاحظ گفته است که ابو بکر با پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در جنگ احد ثابت ماند چنانکه علی ثابت
ماند، بعد از آن گفته است که: شیخ ما ابو جعفر جواب گفته است: اما ثبات ابو بکر در روز احد پس اکثر مورخان و ارباب
سیر انکار کرده اند و جمهور ایشان روایت کرده اند که با حضرت نماند در آن روز بغیر علی علیه السّلام و طلحه و زبیر و ابو
.«1» دجانه
و از ابن عباس روایت کرده اند که: عبد اللّه بن مسعود نیز ماند؛ و بعضی گفته اند مقداد بن عمرو نیز ماند. و یحیی بن سلمه
بن کهیل روایت کرده است که: من از پدرم پرسیدم چند نفر در روز احد با حضرت رسول ماندند، هر کس دعوي می کند
که من ماندم؟ پدرم گفت:
.«2» دو کس ماندند، علی و ابو دجانه
پس معلوم شد که اتفاق روایت ایشان نیز غلط است، بلکه اکثر ایشان ابو بکر و عمر و عثمان هر سه را از گریختگان می دانند.
فصل در بیان بعضی از احوال شهدا و مقتولان مشرکان
و بعضی گفته اند مجموع ؛«1» بدان که اکثر احادیث معتبره عامه و خاصه دلالت می کند بر اینکه شهداء احد هفتاد نفر بودند
و قول اول اصح است. و اشهر آن است ؛«2» شهدا هشتاد و یک نفر بودند، و هفتاد و یک نفر از انصار بودند
.«3» که مقتولان مشرکان بیست و هشت نفر بودند
علی بن ابراهیم روایت کرده است که: روزي حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم گذشت به عمرو بن العاص و عقبه بن
ابی معیط و ایشان در باغی شراب می خوردند و غنا می کردند به شعري چند که مشتمل بود بر شماتت بر کشتن شیر خدا
حمزه سید الشهدا، حضرت بسیار محزون شد و فرمود: خداوندا! لعنت کن ایشان را و سرنگون در عذاب خود بینداز و بینداز
.«4» ایشان را در آتش انداختی
و در قرب الاسناد از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در
که دو زن زناکار بودند که به هجو آن حضرت غنا می کردند و در جنگ « ام ساره » و « قرتنا » روز فتح مکه امر فرمود به کشتن
احد مردم را تحریص بر قتل آن
ص: 984
.«1» حضرت می کردند
و بدان که مشهور آن است که وحشی قاتل حمزه علیه السّلام مسلمان شد و توبه کرد و پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم توبه
.«2» اش را قبول کرد و فرمود: به نظر من نیاید
است و در قیامت حال او معلوم خواهد شد، چنانکه کلینی و « مرجون لامر اللّه » و از اخبار معتبره ظاهر می شود که او از جمله
«3» غیر او به سندهاي معتبر روایت کرده اند که از امام محمد باقر علیه السّلام پرسیدند از تفسیر آیه وَ آخَرُونَ مُرْجَوْنَ لِأَمْرِ اللَّهِ
یعنی:
یا عذاب می کند ایشان را و یا توبه ایشان را قبول می کند، « گروهی دیگر هستند که تأخیر کرده اند ایشان را براي امر خدا »
فرمود:
اینها گروهی چندند که مشرك بودند و در حال شرك مانند حمزه و جعفر و اشباه ایشان را از مؤمنان کشتند پس داخل شدند
در اسلام و اقرار به یگانگی خدا کردند و لیکن ایمان را به دل خود نشناختند که از مؤمنان باشند و بهشت از براي ایشان
واجب شود و بر انکار خود نماندند که کافر باشند و جهنم بر ایشان واجب شود، پس ایشان بر این حالند یا خدا عذابشان می
و حدیثی که مشهور است که حمزه و کشنده او در بهشتند در طریق شیعه به نظر .«4» کند یا توبه ایشان را قبول می کند
نرسیده است و از احادیث اهل سنت است.
ابن ابی الحدید روایت کرده است که: مخیریق یهودي از احبار یهود بود در روز شنبه که پیغمبر در احد بود گفت: اي گروه
یهود! شما می دانید که محمد پیغمبر است و یاري او بر شما لازم است، گفتند: امروز شنبه است و در شنبه متوجه کاري نباید
شد، گفت: شنبه نمی باشد بعد از اسلام، و شمشیر خود را برداشت و به خدمت حضرت آمد و شهید شد؛ حضرت فرمود:
مخیریق بهترین یهود است؛ و چون بیرون می رفت گفت: اگر من کشته
ص: 985
.«1» شوم مالهایم همه از محمد باشد، هر چه خواهد، بکند؛ و اکثر اوقاف حضرت در مدینه از مال اوست
و عمرو بن الجموح لنگ بود و چهار پسر داشت که مانند شیران در همه غزوات حضرت حاضر می شدند، در روز احد خود
اراده جهاد کرد و قومش مانع او شده گفتند: تو اعرجی و بر تو حرجی نیست اگر به جهاد نروي و پسرانت همه
با آن حضرت رفتند، گفت:
پسرانم به بهشت روند و من نزد شما بنشینم؟ پس روانه شد و گفت: خداوندا! مرا بسوي اهل خود بر مگردان؛ و به خدمت
حضرت آمد و گفت: یا رسول اللّه! قوم من مرا مانع جهاد می شدند و من آمده ام که با این پاي لنگ بسوي بهشت شتابم،
حضرت فرمود: خدا تو را معذور داشته است بر تو جهاد نیست، او قبول نکرد و رفت و شهید شد. پس زوجه و پسر و برادرش
او را بر شتري بار کردند که بسوي مدینه برگردانند، چون شتر به منتهاي حرّه رسید خوابید و چون به جانب احد متوجه می
گردانیدند می دوید، پس برگشت آن زن به خدمت حضرت و حقیقت را عرض کرد، حضرت فرمود: این شتر از طرف خدا
مأمور است که چنین کند، آیا در وقت بیرون آمدن چیزي گفت؟ گفتند: بلی وقتی متوجه احد شد رو به قبله آورد و گفت:
خداوندا! مرا بسوي اهل خود برمگردان و مرا شهادت روزي کن، حضرت فرمود: به این سبب نمی رود شتر، اي گروه نصارا!
از شما گروهی هستند که خدا را به هر چیز قسم دهند روا می کند و عمرو از آنها بود، اي زن! پیوسته ملائکه بر سر برادر تو
عبد اللّه بن عمرو بال گسترده بودند از وقتی که کشته شد تا حال و نظر می کنند که در کجا مدفون خواهد شد؛ پس حضرت
ایستاد تا ایشان او را به قبر سپردند و فرمود: اي هند! شوهر و برادر و پسر تو رفیقند در بهشت، هند گفت: یا رسول اللّه! دعا
کن که من نیز با ایشان باشم.
و ابن عبد
اللّه پدر جابر انصاري بود و پیش از احد در خواب دید مبشر بن عبد المنذر را که در بدر شهید شده بود که به او گفت: تو در
این ایام به نزد ما خواهی آمد، عبد اللّه به او
ص: 986
گفت: تو در کجا می باشی؟ گفت: در بهشت می باشم و به هر جاي بهشت که می خواهم می گردم، عبد اللّه گفت: تو در
بدر کشته نشدي؟ گفت: بلی کشته شدم و خدا مرا زنده کرد.
چون عبد اللّه این خواب را به حضرت نقل کرد حضرت فرمود: شهید خواهی شد اي پدر جابر، پس حضرت در روز احد
فرمود: عبد اللّه بن عمرو را با عمرو بن الجموح در یک قبر دفن کردند، و چون قبر ایشان در ممرّ سیل واقع بود سیلاب قبر
ایشان را برد و بدن ایشان ظاهر شد دیدند که بر روي عبد اللّه جراحتی بود و دست بر روي جراحت خود گذاشته بود، چون
دستش را از روي جراحت برداشتند خون روان شد، باز دستش را بر روي جراحت گذاشتند و خون بند شد. جابر گفت: بعد
از چهل و شش سال از شهادت پدرم او را در قبر دیدم هیچ تغییري در بدن او نشده بود و گویا در خواب بود و کفنش که بر
رویش کشیده بودند نو بود و علف حرمل که بر روي پایش ریخته بودند تر و تازه بود و خواست که بوي خوش بر او بریزد
.«1» صحابه گفتند: به همان نحو که هست بگذار و تصرفی در بدن او مکن
و باز ابن ابی الحدید و دیگران روایت کرده اند که معاویه چشمه اي در
احد جاري کرد که شاید قبرهاي شهدا را برطرف کند و ندا کرد در مدینه که: هر که کشته اي دارد در احد حاضر شود، چون
اهل مدینه نزد شهدا حاضر شدند و قبرهاي ایشان را شکافتند بدنهاي ایشان تر و تازه بود و کج می شد اعضاي ایشان به روش
اعضاي احیاء و بیل به پاي یکی از ایشان خورد و خون روان شد و هر چند قبر ایشان را می کندند بوي مشک از خاك
قبرهایشان ساطع می شد؛ عبد اللّه بن عمرو و عمرو بن جموح را در یک قبر یافتند، و خارجه بن زید و سعد بن ربیع را در یک
قبر یافتند، و عبد اللّه بن عمرو را از قبر بدر آوردند زیرا که قنات بر قبر ایشان می گذشت و خارجه و سعد را بیرون نیاوردند.
چون معاویه این امر منکر را جاري کرد و کسی مانع او نشد، ابو سعید خدري گفت: بعد از این دیگر هیچ منکر را کسی انکار
.«2» نخواهد کرد
باب سی و سوم در بیان غزوه حمراء الاسد است
شیخ طبرسی از ابان بن عثمان روایت کرده است و علی بن ابراهیم در تفسیرش و نعمانی در تفسیرش از امام جعفر صادق علیه
السّلام روایت کرده اند که: چون قریش برگشتند، از برگشتن پشیمان شدند و با یکدیگر مشورت می کردند که برگردند و
مدینه را غارت کنند، پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: کیست که خبر قریش را براي من بیاورد؟
هیچ کس جواب نگفت، پس حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام با آن جراحتها که در بدنش بود گفت: من می روم یا رسول
اللّه، فرمود: برو اگر بر اسبان سوارند و شتران را جنیبت می کشند پس بدان
که اراده مدینه دارند و بخدا سوگند که اگر اراده مدینه نمایند ایشان را نفرین خواهم کرد که بزودي عذاب بر ایشان نازل
شود، و اگر بر شتران سوارند و اسبان را جنیبت می کشند، اراده مکه دارند.
پس حضرت امیر علیه السّلام ایشان را تعاقب کرد و خبر آورد که بر شتران سوار بودند و اسبان را کتل می کشیدند پس
حضرت مراجعت نمود، و چون داخل مدینه شدند جبرئیل نازل شد و گفت: یا محمد! خدا تو را امر می کند که از پی قریش
بروي و ایشان را تعاقب کنی و باید که با تو بیرون نیایند مگر آنان که جراحت یافته اند، پس حضرت امر فرمود منادي را ندا
کرد که: اي گروه مهاجران و انصار! هر که جراحتی دارد باید که بیرون آید و هر که جراحت ندارد بماند. و مجروحان
صحابه ضمادها بر جراحتهاي خود می گذاشتند و مشغول مداوا بودند، پس حق تعالی فرستاد وَ لا تَهِنُوا فِی ابْتِغاءِ الْقَوْمِ إِنْ
سستی مکنید » : یعنی «1» تَکُونُوا تَأْلَمُونَ فَإِنَّهُمْ یَأْلَمُونَ کَما تَأْلَمُونَ وَ تَرْجُونَ مِنَ اللَّهِ ما لا یَرْجُونَ
ص: 990
و ضعف مورزید در طلب کافران و کارزار با ایشان، اگر هستید شما که زخم خورده اید و خسته شده اید پس کافران نیز زخم
پس صحابه با المها و ،« خورده اند و الم یافته اند، و شما امید دارید از خدا آنچه ایشان امید ندارند از ثواب خدا و نصرت دنیا
جراحتها که داشتند براي تعاقب مشرکان از مدینه بیرون رفتند و حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام علم را برداشت و در پیش
رسیدند که از « حمراء الاسد » روي ایشان می برد، چون حضرت با صحابه به
فرود آمدند، عکرمه پسر ابو جهل و حارث بن هشام و عمرو بن عاص و خالد « روحا » مدینه هشت میل دور است و قریش در
بن ولید گفتند: برمی گردیم و بر مدینه غارت می بریم زیرا که بزرگان ایشان را هلاك کردیم و دلیر ایشان را که حمزه بود
کشتیم، چرا برگردیم بلکه می رویم و اموال ایشان را غارت می کنیم و زنان و دختران ایشان را در بر می کشیم! پس در این
وقت مردي به ایشان رسید که از مدینه به مکه می رفت از او خبر پرسیدند، گفت: محمد و اصحابش را در حمراء الاسد
گذاشتم که به طلب شما می آیند در نهایت شدت و سرعت و اینک علی بن ابی طالب با مقدمه لشکر ایشان می رسد، ابو
سفیان گفت: این برگشتن ما لجاجت و بغی است و هر گروهی که بغی کنند رستگاري نمی یابند، اکنون فتحی کرده ایم و
اگر برگردیم مغلوب خواهیم شد. پس نعیم بن مسعود اشجعی به ایشان رسید ابو سفیان از او پرسید: به کجا می روي؟
گفت: بسوي مدینه می روم که آذوقه براي اهل خود بخرم، ابو سفیان گفت: اگر از راه حمراء الاسد بروي و با محمد و
اصحابش ملاقات کنی و ایشان را خبر دهی که حلفا و موالی ما از قبائل عرب بر سر ما جمع شده اند و ایشان را بترسانی تا
برگردند من ده شتر پربار از خرما و مویز به تو می دهم! نعیم قبول کرد، و چون در روز دیگر در حمراء الاسد رسید از
اصحاب حضرت پرسید: به کجا می روید؟ گفتند: به طلب قریش می رویم؛ گفت: برگردید که هم سوگندان قریش و هر که
به جنگ احد
نیامده بود با ایشان جمعیت کرده اند و در همین ساعت طلیعه لشکر ایشان پیدا می شود و شما تاب مقاومت ایشان ندارید.
ما پروا نداریم، پس جبرئیل « حسبنا اللّه و نعم الوکیل » : مسلمانان در جواب گفتند
ص: 991
نازل شد و گفت: یا محمد! برگرد که حق تعالی رعبی از شما در دل قریش افکند و ایشان برگشتند.
پس حضرت به مدینه برگشت در روز جمعه و حق تعالی این آیات را فرستاد الَّذِینَ اسْتَجابُوا لِلَّهِ وَ الرَّسُولِ مِنْ بَعْدِ ما أَصابَهُمُ
«1» الْقَرْحُ لِلَّذِینَ أَحْسَنُوا مِنْهُمْ وَ اتَّقَوْا أَجْرٌ عَظِیمٌ
آنان که استجابت کردند فرمان خدا و رسول را بعد از آنکه رسیده بود به ایشان جراحتها، مر آن کسانی را که نیکویی کردند »
الَّذِینَ قالَ لَهُمُ النَّاسُ إِنَّ النَّاسَ قَدْ جَمَعُوا لَکُمْ فَاخْشَوْهُمْ فَزادَهُمْ إِیماناً وَ قالُوا ،« از ایشان و پرهیزکاري نمودند اجري است عظیم
آنان که گفتند ایشان را مردمان- یعنی نعیم بن مسعود- که: بدرستی که جمع شده اند براي قتال » «2» حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَکِیلُ
شما مردمان- یعنی ابو سفیان و اصحاب او- پس بترسید از ایشان، پس زیاده گردانید این سخن ایمان ایشان را و گفتند: بس
فَانْقَلَبُوا بِنِعْمَهٍ مِنَ اللَّهِ وَ فَضْلٍ لَمْ یَمْسَسْهُمْ سُوءٌ وَ اتَّبَعُوا رِضْوانَ اللَّهِ وَ اللَّهُ ذُو ،« است ما را خدا و نیکو وکیلی است خدا براي ما
پس بازگشتند به نعمتی بزرگ از خدا- که عافیت و امنیت باشد- و فضل بسیار و نرسید به ایشان بدي و » «3» فَضْلٍ عَظِیمٍ
.«4» « مکروهی و پیروي کردند خشنودي خدا را و خدا صاحب فضل عظیم است
لهذا در احادیث معتبره روایت شده است که: هر که از
دشمنی ترسد بگوید: حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَکِیلُ زیرا که خدا می فرماید: چون این کلمه را گفتند برگشتند به نعمت و فضل خدا
.«5» و بدي از دشمن به ایشان نرسید
حمراء » و شیخ طبرسی از ابان بن عثمان روایت کرده است که: چون حضرت به جنگ
ص: 992
می گفتند و در مجالس اوس و خزرج می گردید و شعري چند می « عصما » رفت زن فاسقه اي از بنی حطمه که او را « الاسد
خواند و مذمت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم می کرد و مردم را تحریص بر جنگ آن حضرت می نمود، و در آن
وقت از بنی حطمه بغیر از یک کس که او را عمیر بن عدي می گفتند کسی مسلمان نشده بود، چون حضرت برگشت عمیر
در بامداد آن روز رفت و آن زن را به قتل رسانید و به خدمت حضرت آمد و گفت: من عصما را کشتم براي آنکه نسبت به
تو بد می گفت، حضرت دست بر کتف او زد و فرمود: این مردي است که خدا و رسول را غائبانه یاري می کند، خون آن زن
پایمال است و کسی را در آن منازعه نخواهد بود، عمیر گفت: چنانکه حضرت فرمود چون برگشتم پسرانش او را دفن می
.«1» کردند و هیچ کس با من در کشتن او سخن نگفت
ابن ابی الحدید و ابن اثیر روایت کرده اند که: چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از غزوه حمراء الاسد مراجعت
فرمود در راه معاویه بن مغیره بن ابی العاص و ابو غره جمحی را گرفتند که از لشکر کفار مانده بودند، پس ابو غره را فرمود تا
گردن زدند
چنانکه گذشت، و معاویه بینی حضرت حمزه را با بعضی از اعضاي او بریده بود و راه را گم کرد و صبح به خانه عثمان پناه
برد، چون عثمان او را دید گفت: مرا و خود را هلاك کردي، گفت: تو از همه به من نزدیکتري در نسب به تو پناه می برم که
از براي من امان بطلبی، پس عثمان او را در خانه پنهان کرد و آمد که ببیند از او نزد حضرت چه مذکور می شود. چون به
مجلس حضرت حاضر شد شنید که حضرت می فرماید: معاویه در مدینه است او را طلب کنید، پس یکی از صحابه گفت:
همانا در خانه عثمان است؛ چون به خانه عثمان آمدند ام کلثوم دختر حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نشان داد که
او را در فلان موضع پنهان کرده است، پس او را بیرون آوردند و به خدمت حضرت آوردند.
چون عثمان دید که او را آوردند گفت: بخدا سوگند که من آمده بودم که براي او امان بگیرم، او را به من ببخش؛ حضرت
فرمود: او را به تو بخشیدم به شرط آنکه بعد از سه روز
ص: 993
اگر او را در مدینه یا حوالی مدینه ببینند او را بکشند. پس عثمان بزودي تهیه سفر او کرد و شتري از براي او خرید و او را
روانه کرد و حضرت متوجه غزوه حمراء الاسد شد، و معاویه ماند تا روز سوم که اخبار حضرت را از براي مشرکان ببرد. چون
روز چهارم شد حضرت فرمود: معاویه نزدیک است به ما و دور نشده است، او را طلب کنید.
پس زید بن
حارثه و عمار بن یاسر او را طلب کردند و چون راه گم کرده بود او را در حوالی مدینه یافتند و زید بر او ضربتی زد، عمار
.«1» گفت: مرا نیز در او حقی هست و تیري بسوي او انداخت پس او را کشتند، و خبرش را براي حضرت به مدینه آوردند
مؤلف گوید: همین واقعه باعث شد که عثمان دختر حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را شهید کرد، چنانکه بعد از
این مفصلا مذکور خواهد شد ان شاء اللّه تعالی.
و سید ابن طاووس رضی اللّه عنه روایت کرده است که: چون حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام از جنگ احد مراجعت نمود
هشتاد جراحت به بدن مبارك آن حضرت رسیده بود که فتیله اي داخل آنها می شد، پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله
خوابیده بود، چون او را دید گریست و فرمود: کسی که در «2» و سلّم به دیدن آن حضرت رفت و با آن حال بر روي نطعی
راه خدا این تعب بکشد بر خدا لازم است که ثواب جزیل بی نهایت او را کرامت فرماید، پس حضرت امیر علیه السّلام
گریست و فرمود: خدا را شکر می کنم که از تو پشت نگردانیدم و نگریختم و لیکن محزونم که چرا به سعادت شهادت
نرسیدم؟ حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: ان شاء اللّه بعد از این به شهادت فائز خواهی گردید.
پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: ابو سفیان به نزد ما فرستاده است به تهدید و وعید و گفته است که
وعده ما و شما در حمراء الاسد است، پس
حضرت امیر علیه السّلام فرمود: پدر و مادرم فداي تو باد یا رسول اللّه از خدمت تو نمی مانم و سبقت می گیرم به این جنگ
هر چند باید که مردم مرا بر روي دست بگیرند و ببرند. پس حق تعالی این آیه را در شأن
ص: 994
آن حضرت فرستاد وَ کَأَیِّنْ مِنْ نَبِیٍّ قاتَلَ مَعَهُ رِبِّیُّونَ کَثِیرٌ فَما وَهَنُوا لِما أَصابَهُمْ فِی سَبِیلِ اللَّهِ وَ ما ضَ عُفُوا وَ مَا اسْتَکانُوا وَ اللَّهُ
«2» .«1» یُحِبُّ الصَّابِرِینَ
ص: 995
باب سی و چهارم در بیان غزوات و وقایعی است که در ما بین جنگ احد و غزوه احزاب واقع شد
فصل اول در بیان غزوه رجیع است
آمدند به خدمت حضرت رسول صلّی « دیش » و « عضل » شیخ طبرسی و ابن شهر آشوب روایت کرده اند که گروهی از قبیله
اللّه علیه و آله و سلّم و گفتند: یا رسول اللّه! گروهی از قوم خود را با ما بفرست که قرآن و معالم دین اسلام را تعلیم ما نمایند،
و عاصم بن ثابت و خبیب بن عدي و زید بن «1» حضرت صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مرثد بن ابی مرثد غنوي و خالد بن بکیر
دثنه و عبد اللّه بن طارق را با ایشان فرستاد و مرثد را بر ایشان امیر کرد.
می گفتند بیرون آمدند و همه « بنو لحیان » چون به رجیع رسیدند که آبی بود از قبیله هذیل، گروهی از هذیل که ایشان را
مسلمانان را که همراه بودند شهید کردند، و چون دو پسر سلافه دختر سعد را عاصم بن ثابت در جنگ احد کشته بود آن
ملعونه نذر کرده بود که شراب در کاسه سر عاصم بیاشامد، چون عاصم را شهید کردند خواستند که سرش را به او بفروشند
پس به امر الهی زنبور بسیار بر سر او
جمع شدند و هر که نزدیک می آمد می گزیدند و به این سبب نتوانستند که سر او را جدا کنند، گفتند: بگذارید تا شب
درآید و زنبورها دور شوند پس سر او را جدا کنیم، چون شب شد به امر الهی سیلی آمد و عاصم را برد و اثري از او نیافتند. و
روایت کرده اند که: عاصم سوگند یاد کرده بود که هرگز بدنش به بدن کافري نرسد پس حق تعالی نگذاشت بعد از مردن
.«2» نیز کافري او را مس کند
ص: 998
و در بعضی از کتب معتبره روایت کرده اند که: خبیب و زید را اسیر کردند و رفقاي ایشان را کشتند و ایشان را به مکه بردند
و به کفار قریش فروختند.
و روایت کرده اند که خبیب را نزد یکی از دختران حارث سپرده بودند، آن زن گفت:
بهتر از خبیب کسی را ندیده بودم، روزي پسر کوچک من که تازه به راه رفتن آمده بود دیدم که در دامن او نشسته و کارد
در دست اوست، من بسیار ترسیدم، خبیب گفت:
می ترسی که من او را بکشم، نه و اللّه مکر کار ما نیست. روز دیگر داخل شدم دیدم که خوشه انگوري در دست اوست و می
خورد و پاي او در زنجیر بود و حرکت نمی توانست کرد و در آن وقت انگور در مکه بهم نمی رسید، پرسیدم: از کجا آورده
اي؟ گفت: خدا به من داده است. و چون او را از حرم بیرون بردند که بکشند گفت: مرا بگذارید تا دو رکعت نماز بکنم، و
چون نماز کرد دست به دعا برداشت و قریش را نفرین کرد و شعري چند خواند مشعر به رضا
و خوشنودي از کشته شدن در راه خدا، و چون او را زنده بر دار کشیدند گفت: خداوندا! کسی بر دور من نیست که سلام مرا
.«1» به رسول تو برساند، خداوندا! تو سلام مرا به او برسان. پس ابو عقبه بن حارث او را شهید کرد
و حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم زبیر و مقداد را فرستاد که او را از دار فرود آوردند، چون به مکه رسیدند چهل
نفر از مشرکان بر دور دار او خوابیده بودند و پاسبانی او می کردند و مست شده به خواب رفته بودند، ایشان او را از دار فرود
آوردند و بدنش خشک نشده بود و دست بر جراحت خود گذاشته بود، چون دستش را حرکت دادند خون روان شد رنگش
رنگ خون بود و بویش بوي مشک، چون کفار قریش خبر شدند و ایشان را تعاقب کردند ایشان خبیب را بر زمین گذاشتند
.«2» که با آنها جنگ کنند، به اعجاز حضرت زمین او را فرو برد و زبیر و مقداد برگشتند
فصل دوم در بیان غزوه معونه است
شیخ طبرسی و ابن شهر آشوب و دیگران روایت کرده اند که: ابو براء عامر بن مالک که بزرگ بنی عامر بن صعصعه بود به
خدمت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد در مدینه و هدیه اي براي حضرت آورد.
حضرت ابا کرد از قبول کردن هدیه او و فرمود: من هدیه مشرك را قبول نمی کنم، مسلمان شو تا هدیه ات را بپذیرم.
او مسلمان نشد اما امتناع بسیار هم نکرد و گفت: یا محمد! این امري که تو ما را به آن دعوت می کنی نیک است، اگر بعضی
از اصحاب خود را
بفرستی بسوي اهل نجد که ایشان را دعوت نمایند به اسلام امیدوارم که اجابت تو بکنند.
آن حضرت فرمود: می ترسم که اهل نجد ایشان را بکشند.
ابو براء گفت: ایشان در امان منند و هیچ کس نمی تواند به ایشان ضرري برساند.
پس حضرت منذر بن عمرو را با هفتاد نفر- و به روایتی: با چهل نفر؛ و به روایت دیگر: کمتر- که همه از نیکان صحابه بودند
با او همراه کرد در ماه صفر سال چهارم هجرت (چهار ماه بعد از جنگ احد) و رفتند تا سر چاه معونه، چون فرود آمدند حزام
بن ملحان نامه حضرت را برداشت و نزد عامر بن طفیل برد، عامر نامه حضرت را نگرفت پس حزام به آواز بلند گفت: اي اهل
بئر معونه! من فرستاده رسول خدایم بسوي شما و شهادت می دهم به وحدانیت خدا و رسالت محمد سید انبیاء، پس ایمان
آورید به خدا
ص: 1000
و رسول خدا.
چون ندا را تمام کرد ملعونی از خیمه اش بیرون آمد و نیزه اي بر پهلوي حزام زد که از جانب دیگرش بیرون آمد، پس حزام
گفت: اللّه اکبر که فایز شدم به سعادت ابدي بحق پروردگار کعبه. پس عامر بن طفیل صدا زد بنو عامر را که: بکشید
مسلمانان را، ایشان قبول نکردند و گفتند: ما امان ابو براء را نمی شکنیم، پس چند قبیله را از عصیه و رعلا و ذکوان طلب
کردند به مدد خود تا مسلمانان را در میان گرفتند. پس مسلمانان شمشیر کشیدند و با ایشان قتال کردند تا همه کشته شدند
بغیر از کعب بن زید که او جراحت بسیار یافته بود و در میان کشتگان افتاده بود، به
گمان آنکه مرده است او را گذاشتند و او نجات یافت و در جنگ خندق شهید شد.
و عمرو بن امیه ضمري و مردي از انصار از جمله مسلمانان به اشتراك مسلمانان به صحرا رفته بودند و خبري از واقعه ایشان
نداشتند، چون برگشتند و شهدا را در میان خاك و خون دیدند انصاري به عمرو گفت: چه اراده داري؟ گفت: به خدمت
رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم می روم، انصاري گفت: من از جائی که مذر بن عمرو شهید شده باشد به جاي دیگر
نمی روم، پس شمشیر کشید و جهاد کرد تا کشته شد و عمرو را کافران اسیر کردند و چون دانستند که از قبیله مضر است عامر
او را نکشت و گفت: بر مادرم بنده آزادکردنی بود، این را به عوض آن آزاد می کنم.
چون عمرو به خدمت حضرت آمد واقعه را نقل کرد، حضرت گریست و بسیار محزون شد و فرمود: این را ابو براء کرد و من
از این قضیه می ترسیدم؛ و حسان بن ثابت و کعب بن مالک اشعاري در مذمت ابو براء و نقض پیمان او گفتند، و چون این
خبرها به ابو براء رسید گویند از غصه هلاك شد، و ربیعه پسر ابو براء به تدارك نقض عهد پدرش نیزه اي بر عامر زد و عامر
از اسب گردید و به آن نمرد، و حضرت او را نفرین کرد و غده طاعونی برآورد و به جهنم واصل شد، چنانکه در ابواب
معجزات گذشت.
ص: 1001
در بیان حال شهداء بئر «1» و موافق بعضی از روایات آیه وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْواتاً
بلّغوا عنّا قومنا بانّا لقینا ربّنا » : معونه نازل شد. و روایت کرده اند: آیه اي دیگر نازل شد و داخل قرآن نکردند و آن این است
یعنی: « فرضی عنّا و رضینا عنه
.«2» برسانید از جانب ما قوم ما را به آنکه ملاقات کردیم پروردگار خود را پس راضی شد از ما و ما راضی شدیم از او
فصل سوم در بیان غزوه بنی نضیر است
شیخ طبرسی و علی بن ابراهیم و ابن شهر آشوب و دیگران روایت کرده اند که: چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و
سلّم داخل مدینه شد مصالحه کردند بنو نضیر که عمده طوایف مدینه بودند با آن حضرت که مقاتله نکنند با مسلمانان و
اعانت کسی بر ایشان نکنند، و حضرت به این شرط ایشان را امان داد، پس چون جنگ بدر واقع شد و حضرت بر مشرکان
غالب آمد گفتند: بخدا سوگند که آن پیغمبري است که نعتش را در تورات یافته ایم که علم او هرگز برنمی گردد، و چون
جنگ احد نزدیک شد و مسلمانان گریختند به شک افتادند و عهد را شکستند و کعب بن الاشرف با چهل سوار از یهودان به
مکه رفت و قسم خورد و با ایشان هم سوگند شد که اتفاق کنند بر دفع آن حضرت، پس ابو سفیان با چهل نفر از قریش و
کعب با چهل نفر از یهود در پیش کعبه حاضر شدند و با یکدیگر پیمان بستند و کعب با اصحاب خود بسوي مدینه برگشت.
پس جبرئیل نازل شد و این خبر را به حضرت رسانید و امر نمود حضرت را که کعب بن الاشرف را به قتل رساند، پس
حضرت محمد بن مسلمه را فرستاد که او را
به قتل رسانید چنانکه سابقا مذکور شد.
و اول منازعه بنی نضیر با آن حضرت به روایت علی بن ابراهیم آن بود که در مدینه دو گروه از یهود بودند از اولاد هارون:
یکی بنو نضیر، و دیگري بنو قریظه؛ و قریظه هفتصد نفر بودند و نضیر هزار نفر؛ و نضیر مالشان فراوانتر و حالشان نیکوتر از
قریظه بود؛ و نضیر
ص: 1003
همسوگندان عبد اللّه بن ابیّ بودند. و چون میان قریظه و نضیر کسی کشته می شد اگر کشته از نضیر بود به قریظه می گفتند:
ما راضی نمی شویم که به عوض یک کس ما یک نفر از شما کشته شود، و در این باب منازعه بسیار کردند تا بر این اتفاق
کردند و نامه اي نوشتند که اگر مردي از نضیر مردي از قریظه را بکشد، او را واژگون بر خر سوار کنند و رویش را سیاه کنند
و نصف دیه بدهد؛ و اگر مردي از قریظه مردي از نضیر را بکشد دیه تمام از او بگیرند و او را به عوض بکشند.
و چون حضرت به مدینه هجرت فرمود و اوس و خزرج به اسلام شرف یافتند، امر یهود ضعیف شد پس مردي از قریظه مردي
از نضیر را کشت، نضیر فرستادند به نزد قریظه که دیه کشته ما را با کشنده او بفرستید که او را بکشیم؛ قریظه گفتند: این موافق
حکم تورات نیست و شما به جبر این را قرار کردید و ما به این راضی نمی شویم، یا دیه می دهیم یا قاتل را، و اگر راضی
نیستید محمد را در میان خود حکم می کنیم.
پس بنی نضیر به نزد عبد اللّه بن ابیّ رفته
و گفتند: برو و با محمد سخن بگو که عهد ما را بهم نزند.
عبد اللّه گفت: شما کسی بفرستید که بشنود سخن من و آن حضرت را، اگر موافق خواهش شما حکم کند راضی شوید و الّا
راضی مشوید. پس کسی همراه او کردند و به خدمت حضرت فرستادند، چون عبد اللّه به خدمت رسول خدا صلّی اللّه علیه و
آله و سلّم آمد گفت: این دو گروه قریظه و بنی نضیر نامه اي نوشته اند در میان خود و عهد محکمی بسته اند و اکنون قریظه
می خواهند پیمان را بشکنند و راضی به حکم تو شده اند، تو نامه و شرط ایشان را بر هم مزن که نضیر قوت و شوکت و سلاح
دارند و می ترسم فتنه اي برپا شود که چاره اي نتوان کرد.
حضرت از سخن تهدیدآمیز او آزرده شد و جواب نگفت تا جبرئیل این آیات را آورد یا أَیُّهَا الرَّسُولُ لا یَحْزُنْکَ الَّذِینَ
اي رسول بزرگوار! تو را اندوهناك نگرداند کردار و » یُسارِعُونَ فِی الْکُفْرِ مِنَ الَّذِینَ قالُوا آمَنَّا بِأَفْواهِهِمْ وَ لَمْ تُؤْمِنْ قُلُوبُهُمْ
گفتار آن کسانی که می شتابند در کفر از آنان که گفته اند ایمان آورده ایم به دهانهاي خود و ایمان نیاورده است
ص: 1004
و» وَ مِنَ الَّذِینَ هادُوا سَمَّاعُونَ لِلْکَ ذِبِ سَمَّاعُونَ لِقَوْمٍ آخَرِینَ لَمْ یَأْتُوكَ ،«- دلهاي ایشان- یعنی عبد اللّه بن ابیّ که منافق بود
بعضی از آنها که دین یهود دارند شنوندگانند قول تو را براي آنکه دروغ گویند بر تو- یا شنوندگانند دروغ ابن ابیّ را-
یُحَرِّفُونَ ،«- شنوندگانند براي گروهی که نیامده اند به مجلس تو- یعنی آن مردي که از جانب بنی نضیر با ابن ابیّ آمده بود
الْکَلِمَ مِنْ بَعْدِ
تغییر می دهند کلمات را از مواضعی که خدا در آنها قرار » «1» مَواضِ عِهِ یَقُولُونَ إِنْ أُوتِیتُمْ هذا فَخُذُوهُ وَ إِنْ لَمْ تُؤْتَوْهُ فَاحْذَرُوا
داده است، می گویند: اگر دهند شما را آنچه شما می خواهید پس قبول کنید و اگر نگویند به شما آنچه می خواهید پس
و این اشاره است به گفته ابن ابیّ که به نضیر گفت، تا آخر آیات که حق تعالی در این واقعه فرستاد. « حذر کنید از قبول آن
و حضرت حکم نضیر را که بر خلاف تورات بود باطل کرد و براي قریظه حکم فرمود.
و سبب دیگر براي نقض امان نضیر آن شد که چون عمرو بن امیه از بئر معونه برگشت در راه به دو کافر رسید از بنی عامر که
در امان پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بودند و عمرو بر امان ایشان مطلع نبود پس صبر کرد تا ایشان به خواب رفتند و هر
دو را به قتل رسانید، چون به مدینه آمد و خبر کشتن ایشان را به پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم عرض کرد، رسول خدا
صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: بد کاري کرده اي دو کس که در امان ما بودند کشته اي؛ و حضرت خواست دیه ایشان را
.«2» بدهد پس به جانب قلاع بنی قریظه رفت با جمعی از صحابه که از ایشان قرضی بگیرد براي اداي دیه آن دو مرد
و به روایت علی بن ابراهیم و شیخ طبرسی و بعضی از مفسران: به نزد کعب بن الاشرف رفت و هنوز او کشته نشده بود، چون
رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را دید گفت:
خوش آمدي، و تکریم بسیار کرد و به بهانه طعام آوردن برخاست و در خاطرش داشت که تدبیري در قتل آن جناب بکند
.«3»
ص: 1005
و به روایت دیگر: نزد حی بن اخطب و جمعی از اشراف بنی نضیر رفت و از ایشان قرض طلبید، ایشان به ظاهر قبول کردند و
آن جناب را در زیر دیواري نشانیدند و بیرون آمدند، حی بن اخطب گفت: باید یکی برود و سنگی از بام خانه بر سر او
بیندازد و او را هلاك کند، پس عمرو بن جحاش گفت: من این کار می کنم؛ سلام بن مشکم گفت: مکنید این کار را که
خدا او را مطلع می گرداند بر عزم شما. پس در اینجا جبرئیل نازل شد و پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را بر عزم ایشان
.«1» مطلع ساخت، حضرت برخاست و بیرون آمد و متوجه مدینه شد
پس عبد اللّه بن صوریا به ایشان گفت: البته حق تعالی او را بر مکر شما مطلع ساخته است و اول کسی که از رسول خدا بسوي
شما خواهد آمد حکم اخراج شما را از این دیار خواهد آورد پس اطاعت نمائید مرا در یکی از دو خصلت: اول آنکه مسلمان
شوید و ایمن گردید بر خانه ها و مالهاي خود، یا وقتی که حکم کند که بیرون روید بی تأمل بیرون روید؛ و اول بهتر است
.«2» براي شما. گفتند: هرگز ما اول را اختیار نکنیم
پس پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم محمد بن مسلمه را فرستاد که: برو به نزد بنی نظیر و ایشان را بگو که خدا مرا خبر داد
که شما
در باب من چه قصد کردید پس یا از شهر ما بیرون روید یا مهیاي جنگ باشید، و سه روز شما را مهلت دادم. ایشان در اول
گفتند: ما بیرون می رویم، پس عبد اللّه بن ابیّ فرستاد بسوي ایشان که: بیرون مروید و بایستید و با محمد جنگ کنید و من با
قوم خود و حلفاي خود شما را یاري می کنیم، و بنو قریظه و حلفاي ایشان از غطفان شما را یاري می کنند، و اگر بیرون می
روید با شما بیرون می رویم و اگر قتال می کنید با شما قتال می کنیم.
پس عزم کردند بر ماندن و قلعه هاي خود را تعمیر کردند و مهیاي جنگ شدند و به خدمت پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
فرستادند که: ما بیرون نمی رویم هر چه خواهی بکن، پس حضرت
ص: 1006
گفتند، و امیر المؤمنین علیه السّلام را امر فرمود که علم را بردارد و « اللّه اکبر » گفت و اصحاب حضرت « اللّه اکبر » برخاست و
متوجه قلاع بنو نضیر شود.
پس علی علیه السّلام علم را روانه آن صوب نمود و رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از عقب رفت تا ایشان را محاصره
یا بیست و یک روز «2» و حضرت ایشان را پانزده روز ،«1» کردند و عبد اللّه بن ابیّ و بنو قریظه با ایشان موافقت نکردند
.«3» محاصره نمود
و شیخ مفید و ابن شهر آشوب روایت کرده اند: چون رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم متوجه بنو نضیر شد فرمود که
خیمه اش را در اقصاي قبیله بنی حطمه زدند، چون شب شد مردي از بنو نضیر تیري به جانب خیمه
آن حضرت انداخت، پس حضرت فرمود خیمه را کندند و در دامن کوه زدند و مهاجران و انصار دور خیمه حضرت را فرو
گرفتند، و چون شب تار حیدر کرار ناپیدا شد مردم گفتند: یا رسول اللّه! ما علی را نمی بینیم! فرمود: مشغول کاري است که
موجب صلاح امور شماست؛ بعد از اندك وقت حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام آمد و سر آن یهودي را که تیر به جانب
می گفتند آورد و نزد رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نهاد، حضرت پرسید: « عزورا » خیمه حضرت انداخته بود و او را
چگونه او را کشتی؟ گفت: دانستم که این ملعون خبیث بسی جري و شجاع است که چنین حرکتی کرد دانستم که در شب
بیرون خواهد آمد که مثل آن کاري بکند لهذا رفتم در کمین او نشستم، چون شب تار شد دیدم که از قلعه بیرون آمد با نه
نفر و شمشیر برهنه در دست داشت پس بر او حمله آوردم و او را به قتل رسانیدم و یارانش گریختند و پر دور نشده اند اکنون
می روم که آنها را نیز به قتل رسانم. پس رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم ده نفر از صحابه را با او همراه کرد که ابو
دجانه و سهل بن حنیف از جمله ایشان بودند و به آنها رسیدند پیش از آنکه داخل قلعه شوند و همه را کشته و سرهاي ایشان
را به خدمت پیغمبر آوردند و فرمود آن سرها را در بعض چاههاي بنی حطمه انداختند، و این سبب فتح قلاع بنی نظیر شد.
ص: 1007
و ایشان روایت کرده اند که
.«1» کعب بن الاشرف نیز در این شب کشته شد
و علی بن ابراهیم روایت کرده است که: حضرت متوجه خراب کردن خانه هاي ایشان شد و ایشان نیز چون قطع امید از خانه
هاي خود کردند خانه هاي نیکوي خود را به دست خود خراب می کردند، پس حضرت فرمود درختهاي خرماي ایشان را قطع
کنند تا مورث قطع طمع ایشان شود؛ ایشان گفتند: یا محمد! خدا تو را امر به فساد نکرده است چرا درختها را می بري اگر از
توست بردار، و اگر از ماست قطع مکن؛ و چون کار بر ایشان بسیار تنگ شد امان طلبیدند و گفتند: یا محمد! مالهاي ما را به
ما بده تا از دیار تو بیرون رویم. حضرت فرمود: همه مالهاي شما را نمی دهم، آنچه شتران شما بردارد به شما می دهم؛ پس
قبول نکردند و باز چند روز دیگر ماندند و بعد از آن راضی شدند. حضرت فرمود: چون در اول راضی نشدید اکنون به
شرطی شما را امان می دهم که اموال خود را هیچ بیرون نبرید و هر کس چیزي با خود برداشته باشد او را بکشم، پس به این
.«2» شرط راضی شدند و بیرون آمدند
و بعضی گفته اند که حضرت ؛«3» شیخ طبرسی روایت کرده است: به هر سه نفر ایشان حضرت یک شتر داد و یک مشک
ایشان را رخصت داد که بغیر از اسلحه جنگ هر چه توانند بر شتران خود بار کنند؛ و گفته اند که بر ششصد شتر بار کردند؛ و
از اسلحه ایشان پنجاه زره و پنجاه خود و سیصد و چهل شمشیر به حضرت رسید، و چون اموال ایشان را بی جنگ گرفته بودند
همه مخصوص
و لیکن رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم منقولات را در میان مهاجران قسمت کرد و خانه ها و مزارع و «4» پیغمبر بود
چشمه ها را به امیر المؤمنین علیه السّلام گذاشت که آن جناب وقف اولاد فاطمه علیها السّلام کرد.
پس جمعی از یهودان بنی نضیر بسوي فدك و وادي القري رفتند و بعضی به جانب
ص: 1008
.«1» اذرعات شام رفتند، و به روایت بعضی: به خیبر رفتند
پس حق تعالی در سوره حشر این آیات را فرستاد در بیان قصه ایشان هُوَ الَّذِي أَخْرَجَ الَّذِینَ کَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْکِتابِ مِنْ دِیارِهِمْ
اوست خداوندي که بیرون کرد آنان را که کافر بودند » لِأَوَّلِ الْحَشْرِ ما ظَنَنْتُمْ أَنْ یَخْرُجُوا وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ مانِعَتُهُمْ حُصُونُهُمْ مِنَ اللَّهِ
از اهل تورات- یعنی بنی نضیر- از سراها و منزلهاي ایشان در اول راندن ایشان از جزیره عرب، شما- اي گروه مؤمنان- گمان
نداشتید که بیرون روند ایشان و گمان بردند ایشان که منع کننده است ایشان را حصارهاي محکم ایشان از فرود آمدن عذاب
فَأَتاهُمُ اللَّهُ مِنْ حَیْثُ لَمْ یَحْتَسِبُوا وَ قَذَفَ فِی قُلُوبِهِمُ الرُّعْبَ یُخْرِبُونَ بُیُوتَهُمْ بِأَیْدِیهِمْ وَ أَیْدِي الْمُؤْمِنِینَ فَاعْتَبِرُوا یا ،« خدا بر ایشان
پس بیامد ایشان را عذاب خدا از آنجا که گمان نداشتند و انداخت در دلهاي ایشان ترس و بیم را در حالتی » «2» أُولِی الْأَبْصارِ
که خراب می کردند خانه هاي خود را به دستهاي خود و به دستهاي مؤمنان، پس عبرت گیرید اي صاحبان دیده ها یا بصیرت
.« ها
اگر نه آن بود که خدا نوشته بود » «3» وَ لَوْ لا أَنْ کَتَبَ اللَّهُ عَلَیْهِمُ الْجَلاءَ لَعَذَّبَهُمْ فِی الدُّنْیا وَ لَهُمْ فِی الْآخِرَهِ عَذابُ النَّارِ
بر ایشان بیرون رفتن و آواره شدن از خانه ها را هرآینه عذاب می کرد ایشان را در دنیا به کشتن و اسیر کردن، و براي ایشان
این عذابها ایشان » «4» ذلِکَ بِأَنَّهُمْ شَاقُّوا اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ مَنْ یُشَاقِّ اللَّهَ فَإِنَّ اللَّهَ شَدِیدُ الْعِقابِ ،« مهیاست در آخرت عذاب جهنم
را به سبب آن است که دشمنی و مخالفت کردند با خدا و رسول او، و هر که دشمنی و منازعه کند با خدا پس بدرستی که
آنچه » «5» ما قَطَعْتُمْ مِنْ لِینَهٍ أَوْ تَرَکْتُمُوها قائِمَهً عَلی أُصُولِها فَبِإِذْنِ اللَّهِ وَ لِیُخْزِيَ الْفاسِقِینَ ،« خدا صاحب عقاب شدید است
ص: 1009
.« بریدید از درختان خرما یا گذاشتید ایستاده بر اصلهاي خود پس به امر خدا بود براي آنکه خوار گرداند فاسقان یهود را
علی بن ابراهیم گفته است که: این جواب عتابی بود که یهودان در باب بریدن درختها به مسلمانان کردند.
پس حق تعالی در باب عبد اللّه بن ابیّ و اصحابش فرستاد أَ لَمْ تَرَ إِلَی الَّذِینَ نافَقُوا یَقُولُونَ لِإِخْوانِهِمُ الَّذِینَ کَفَرُوا مِنْ أَهْلِ
آیا نمی » «1» الْکِتابِ لَئِنْ أُخْرِجْتُمْ لَنَخْرُجَنَّ مَعَکُمْ وَ لا نُطِیعُ فِیکُمْ أَحَ داً أَبَداً وَ إِنْ قُوتِلْتُمْ لَنَنْصُ رَنَّکُمْ وَ اللَّهُ یَشْهَدُ إِنَّهُمْ لَکاذِبُونَ
بینی بسوي آنان که نفاق می ورزند و می گویند مر برادران خود را که کافر شدند از اهل تورات که: اگر بیرون کرده شوید
شما از دیار خویش هرآینه بیرون آئیم با شما از روي دوستی و فرمان نبریم در آزار شما احدي را هرگز و اگر کارزار کنند با
لَئِنْ أُخْرِجُوا لا یَخْرُجُونَ مَعَهُمْ وَ لَئِنْ قُوتِلُوا لا ،« شما هرآینه یاري کنیم شما را و خدا گواهی می دهد که ایشان دروغگویانند
اگر بیرون کرده شوند یهودان از مدینه منافقان بیرون نمی روند با » «2» یَنْصُ رُونَهُمْ وَ لَئِنْ نَ َ ص رُوهُمْ لَیُوَلُّنَّ الْأَدْبارَ ثُمَّ لا یُنْصَرُونَ
ایشان، و اگر کارزار کنند با یهودان منافقان یاري نمی کنند ایشان را و اگر یاري کنند ایشان را هرآینه پشتها بگردانند و
لَأَنْتُمْ أَشَ دُّ رَهْبَهً فِی صُ دُورِهِمْ مِنَ اللَّهِ ذلِکَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا یَفْقَهُونَ. لا یُقاتِلُونَکُمْ جَمِیعاً إِلَّا فِی ،« بگریزند یاري کرده نمی شوند
البته شما مؤمنان » «3» قُريً مُحَصَّنَهٍ أَوْ مِنْ وَراءِ جُدُرٍ بَأْسُهُمْ بَیْنَهُمْ شَدِیدٌ تَحْسَبُهُمْ جَمِیعاً وَ قُلُوبُهُمْ شَتَّی ذلِکَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا یَعْقِلُونَ
سخت ترید از جهت ترس در سینه هاي ایشان از خدا، این به سبب آن است که ایشان گروهی اند که نمی دانند عظمت خدا
را، کارزار نمی کنند با شما همه ایشان مگر در شهرهاي استوار کرده به خندق و برج و بارو یا از پس دیوارها، شدت و کارزار
ایشان در میان خود سخت است و لیکن خدا ایشان را از شما ترسانیده است، تو پنداري یهودان و منافقان را که مجتمع و
متفقند
ص: 1010
و حال آنکه دلهاي ایشان پراکنده است، اینها به سبب آن است که ایشان گروهی چندند که تعقل نمی کنند یا صاحب عقل
.« نیستند
مانند آنان که بودند پیش از ایشان به نزدیکی چشیدند » «1» کَمَثَلِ الَّذِینَ مِنْ قَبْلِهِمْ قَرِیباً ذاقُوا وَبالَ أَمْرِهِمْ وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِیمٌ
علی بن ابراهیم گفته است: مراد از آنها بنی قینقاع اند که بزودي .« بدي عاقبت کار خود را و ایشان راست عذابی دردآورنده
به غضب خدا و رسول گرفتار شده بودند، و گفته است که: پس حق تعالی مثلی زد براي عبد اللّه بن ابیّ و بنی نضیر و فرمود
مثل ایشان مانند مثل » : یعنی «2» کَمَثَلِ الشَّیْطانِ إِذْ قالَ لِلْإِنْسانِ اکْفُرْ فَلَمَّا کَفَرَ قالَ إِنِّی بَرِي ءٌ مِنْکَ إِنِّی أَخافُ اللَّهَ رَبَّ الْعالَمِینَ
شیطان است که گفت انسان را: کافر شو، پس چون کافر شد گفت: من بیزارم از شما بدرستی که من می ترسم از خداوندي
.« که پروردگار عالمیان است
پس علی بن ابراهیم در تتمه این قصه از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که:
چون رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم برگشت و خواست که غنیمتهاي بنو نضیر را در میان صحابه قسمت کند هر چند
مال آن حضرت بود انصار را میان دو چیز مخیّر فرمود، زیرا که وقتی که حضرت به مدینه آمد مقرر فرمود که انصار و
مهاجران را در خانه و اموال خود شریک کنند و ایشان را در خانه هاي خود جا دهند و خرج ایشان را متحمل شوند، در این
وقت حضرت فرمود: اگر می خواهید این غنیمت را مخصوص مهاجران گردانم و ایشان را از خانه هاي شما بیرون می کنم که
به خرج خود باشند و با شما کاري نداشته باشند و اگر خواهید میان همه قسمت می کنم که باز در خانه هاي شما باشند و شما
متحمل مؤونه ایشان باشید؛ گفتند: می خواهیم میان ایشان قسمت کنی. حضرت غنیمت را میان مهاجران قسمت کرد و ایشان
را از خانه هاي انصار بیرون کرد و به احدي از انصار چیزي نداد مگر سهل بن حنیف و ابو دجانه که ایشان اظهار پریشانی
کردند و به این سبب
ص: 1011
.«1» به ایشان بهره اي داد
و شیخ طبرسی از ابن عباس روایت کرده است که انصار گفتند: غنیمت را به ایشان
می گذاریم و باز از مال و خانه هاي خود به ایشان بهره می دهیم، پس حق تعالی در مدح ایشان فرستاد وَ یُؤْثِرُونَ عَلی أَنْفُسِهِمْ
اختیار می کنند مهاجران را بر نفسهاي خود و هر چند ایشان را احتیاج هست به آنچه ایثار » : یعنی «2» وَ لَوْ کانَ بِهِمْ خَصاصَهٌ
.«3» « می کنند
فصل چهارم در بیان غزوه ذات الرقاع و غزوه عسفان است
که در نماز خوف نازل شده گفته است که: این «1» شیخ طبرسی در تفسیر قول حق تعالی وَ إِذا کُنْتَ فِیهِمْ فَأَقَمْتَ لَهُمُ الصَّلاهَ
آیه وقتی نازل شد که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در عسفان بود و مشرکان در ضجنان، پس حضرت نماز عصر
.«2» را به عنوان نماز خوف کرد؛ و گفته اند که: اسلام ظاهري خالد بن ولید به این سبب شد
و از تفسیر ابو حمزه ثمالی روایت کرده است که: پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم چون به جنگ قبیله محارب و بنی انمار
رفت و حق تعالی ایشان را گریزاند و اموال و فرزندان خود را ضبط کردند، حضرت با لشکر خود فرود آمدند و چون کسی از
دشمن پیدا نبود اسلحه خود را کندند و حضرت به قضاي حاجت بیرون رفت بی سلاح و میان حضرت و اصحابش وادیی
فاصله بود، پس پیش از آنکه از حاجت خود فارغ شود سیلی آمد و وادي را پر کرد و باران می بارید، چون حضرت فارغ شد
در زیر درخت خاري نشست، پس غورث بن حارث محاربی و قوم او از بالاي کوه پیغمبر را دیدند که تنها نشسته است و
اصحابش به او گفتند: اینک محمد از اصحابش جدا مانده است او را دریاب، غورث گفت: خدا
مرا بکشد اگر او را نکشم، و شمشیر خود را برداشت و از کوه به زیر آمد و حضرت وقتی مطلع شد
ص: 1013
که او با شمشیر برهنه بر بالاي سرش ایستاده بود گفت: یا محمد! اکنون کی تو را از من محافظت می کند؟ فرمود: خدا، پس
ناگاه بر رو در افتاد و شمشیرش از دستش رها شد، آن جناب شمشیر او را برداشت و فرمود: اي غورث! الحال کی تو را از من
نجات می دهد؟ گفت: هیچ کس! فرمود: شهادت به یگانگی خدا و پیغمبري من می دهی؟ گفت:
نه و لیکن عهد می کنم که هرگز با تو جنگ نکنم و اعانت دشمن تو نکنم، پس حضرت شمشیر را به دست او داد و او گفت:
تو از من نیکوتر بودي، حضرت فرمود: من سزاوارترم به کرم کردن از تو.
چون غورث به نزد اصحاب خود رفت گفتند: تو بر بالاي سرش ایستادي چرا شمشیر را نزدي؟ گفت: چون خواستم شمشیر را
فرود آورم کسی بر پشت من زد که افتادم و ندانستم کی بود. پس سیل بزودي فرو نشست و آن حضرت به اصحاب خود
.«1» ملحق شد
.«2» و کلینی این قصه را به سند موثق از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که در جنگ ذات الرقاع واقع شد
و در اعلام الوري روایت کرده است که: حضرت بعد از غزوه بنی نضیر متوجه غزوه بنی لحیان شد و در آن غزوه در عسفان
.«3» نماز خوف کرد به امر الهی و بعد از آن به جنگ ذات الرقاع رفت
و سایر مورخان گفته اند که: حضرت براي تدارك قتل شهداي معونه متوجه بنی لحیان شد
و گفته اند که: حضرت بر سر بنی ؛«4» و چون ایشان گریخته بودند متوجه عسفان شد براي تخویف اهل مکه و برگشت
محارب و بنی ثعلبه رفت از قبیله غطفان و آن جنگ ذات الرقاع بود، و جنگ رو نداد و مسلمانان زنی از ایشان را اسیر کردند
که شوهرش غایب
ص: 1014
بود، چون شوهرش حاضر شد از پی لشکر حضرت آمد، و چون حضرت فرود آمد و فرمود: کی امشب پاسبانی ما می کند؟
پس یکی از مهاجران و یکی از انصار گفتند: ما حراست می کنیم، و در دهان دره ایستادند، مهاجر خوابید و انصاري را گفت:
تو اول شب حراست بکن و من در آخر شب، پس انصاري به نماز ایستاد و چون شوهر آن زن آمد و دید که شخصی ایستاده
است تیري بر او انداخت و تیر بر بدن انصاري نشست، انصاري تیر را کشید و نماز را قطع نکرد، پس تیر دیگر انداخت آن را
نیز کشید از بدن خود و نماز را قطع نکرد و تیر سوم را کشید و انداخت و به رکوع و سجود رفت و سلام گفت و رفیق خود را
بیدار کرد و او را اعلام کرد که دشمن آمده است، چون شوهر آن زن دید که ایشان مطلع شدند گریخت، و چون مهاجر حال
انصاري را دید گفت: سبحان اللّه چرا در تیر اول مرا بیدار نکردي؟! گفت: سوره می خواندم و نخواستم که آن سوره را قطع
کنم و چون تیرها پیاپی شد به رکوع رفتم و نماز را تمام کردم و تو را بیدار کردم و بخدا سوگند اگر نه خوف آن
داشتم که مخالفت حضرت کرده باشم و در پاسبانی تقصیر کرده باشم هرآینه جانم قطع می شد پیش از آنکه آن سوره را قطع
!«1» کنم
چنین بوده اند عابدان پیشتر منم عابد اکنون که خاکم بسر
فصل پنجم در بیان غزوه بدر صغري است و سایر وقایع تا غزوه خندق
شیخ طبرسی و دیگران روایت کرده اند: چون ابو سفیان در جنگ احد وعده کرد با مسلمین که سال دیگر در بدر حاضر
شوید براي جنگ و حضرت فرمود که: جواب او بگوئید بلی ان شاء اللّه، و در ماه ذي القعده عرب را در بدر بازاري بود که
در آنجا جمع می شدند و خریدوفروش می کردند؛ چون هنگام وعده شد حضرت صحابه را فرمود:
مهیاي قتال شوید، ایشان تثاقل ورزیدند و اظهار کراهت نمودند، و ابو سفیان نیز از گفته خود پشیمان شد و سهیل بن عمرو را
به مدینه فرستاد که اصحاب حضرت را خبر دهد از تهیه و وفور لشکر و اسلحه قریش شاید باعث تقاعد ایشان شود، پس حق
تعالی فرستاد فَقاتِلْ فِی سَبِیلِ اللَّهِ لا تُکَلَّفُ إِلَّا نَفْسَکَ وَ حَرِّضِ الْمُؤْمِنِینَ عَسَی اللَّهُ أَنْ یَکُفَّ بَأْسَ الَّذِینَ کَفَرُوا وَ اللَّهُ أَشَدُّ بَأْساً وَ
پس قتال کن در راه خدا، تکلیف کرده نشده اي مگر نفس خود را، و ترغیب و تحریص نما مؤمنان را » : یعنی «1» أَشَدُّ تَنْکِیلًا
.« بر قتال شاید خدا بازدارد بأس و ضرر آنان که کافر شدند و خدا بأس و ضررش سخت تر است و عقوبتش شدیدتر است
چون آیه نازل شد پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم متوجه بیرون رفتن شد و فرمود: بخدا سوگند می روم هر چند تنها باشم و
هیچ کس با من نیاید، و عبد اللّه بن رواحه را در مدینه گذاشت و
علم را
ص: 1016
به امیر المؤمنین علیه السّلام داد و متوجه بدر شد با هفتاد سوار- و بعضی گفته اند با هزار و پانصد نفر- و ده اسب همراه
داشتند و متاعهاي بسیار براي تجارت برداشتند، و شب اول ماه ذي القعده سال چهارم هجرت وارد بدر شدند و هشت روز در
بدر ماندند و متاعهاي خود را یک درهم به دو درهم فروختند و از جرأت مسلمانان رعبی در دل کافران افتاد؛ ابو سفیان
ملعون با دو هزار نفر از مکه بیرون آمد و پنجاه اسب همراه داشتند تا به مر الظهران رسیدند و در آنجا پشیمان شد از بیرون
آمدن و گفت: امسال خشکسال است و علف و گیاه کم است و سالی می باید رفت که آب و گیاه براي چهار پایان ما فراوان
باشد.
پس صفوان بن امیه ابو سفیان را ملامت کرد که: من گفتم وعده جنگ مکن با ایشان، الحال که خلف وعده از ما شد باعث
.«1» جرأت ایشان خواهد شد، پس برگشتند و مشغول تهیه جنگ خندق شدند
.«3» که در غزوه حمراء الاسد مذکور شد در این جنگ نازل شد «2» و بعضی گفته اند: آیه حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَکِیلُ
و از جمله وقایع سال چهارم هجرت، قصه بنی ابیرق بود، چنانکه علی بن ابراهیم و شیخ طبرسی و دیگران روایت کرده اند که:
سه برادر بودند از انصار از بنی ابیرق (بشر و بشیر و مبشر) که منافق بودند و هجو می کردند رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و
سلّم و صحابه را و از زبان کافران شهرت می دادند، و ایشان سوراخ کردند خانه عم قتاده بن نعمان
را که از مجاهدان بدر بود و طعامی که براي عیال خود تهیه کرده بود و شمشیر و زره او را دزدیدند؛ قتاده این واقعه را به
پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم شکایت کرد و گفت: بنو ابیرق چنین خیانتی بر عم من کرده اند، چون بنی ابیرق این را
شنیدند گفتند: این کار لبید بن جهل است؛ چون لبید این را شنید شمشیر کشید و به خانه بنی ابیرق آمد و گفت: شما مرا
نسبت می دهید به دزدي و خود سزاوارترید به آن و شمائید که هجو می کنید رسول خدا را و به قریش نسبت می دهید؟
ص: 1017
و اللّه که شمشیر خود را بر شما می خوابانم.
پس ایشان لبید را به مدارا روانه کردند و رفتند به نزد اسید بن عروه که از قبیله ایشان بود و بلیغ و زبان آور بود و او را به
خدمت حضرت فرستادند که در این باب سخن بگوید، او به خدمت پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد و گفت: یا رسول
اللّه! قتاده خانه آباده ما را که صاحب حسب و نسب و عزت و شرفند به دزدي نسبت داده است و ایشان را متهم گردانیده
است، رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از این واقعه ملول شد، و چون قتاده به خدمت حضرت آمد حضرت او را عتاب
فرمود و قتاده محزون و مغموم به نزد عم خود آمد و گفت: چه بودي اگر مرده بودم و در این باب با پیغمبر صلّی اللّه علیه و
آله و سلّم سخن نمی گفتم و این عتاب را از حضرت نمی شنیدم؟
عم او گفت: از خدا یاري می جویم در این باب.
پس حق تعالی فرستاد إِنَّا أَنْزَلْنا إِلَیْکَ الْکِتابَ بِالْحَقِّ لِتَحْکُمَ بَیْنَ النَّاسِ بِما أَراكَ اللَّهُ وَ لا تَکُنْ لِلْخائِنِینَ خَصِ یماً. وَ اسْتَغْفِرِ اللَّهَ
إِنَّ اللَّهَ کانَ غَفُوراً رَحِیماً. وَ لا تُجادِلْ عَنِ الَّذِینَ یَخْتانُونَ أَنْفُسَ هُمْ إِنَّ اللَّهَ لا یُحِبُّ مَنْ کانَ خَوَّاناً أَثِیماً. یَسْتَخْفُونَ مِنَ النَّاسِ وَ لا
بدرستی که ما فرستادیم بسوي » «1» یَسْتَخْفُونَ مِنَ اللَّهِ وَ هُوَ مَعَهُمْ إِذْ یُبَیِّتُونَ ما لا یَرْضی مِنَ الْقَوْلِ وَ کانَ اللَّهُ بِما یَعْمَلُونَ مُحِیطاً
تو قرآن را به راستی تا حکم کنی میان مردمان به آنچه خدا تو را دانا گردانیده است به آن، به فرستادن وحی و مباش براي
خیانت کنندگان مخاصمه کننده، و طلب آمرزش کن از خدا بدرستی که خدا آمرزنده و مهربان است، و مجادله مکن از قبل
آنان که خیانت می کنند با نفسهاي خود بدرستی که خدا دوست نمی دارد هر که بسیار خیانت کننده و گناهکار است، پنهان
می کنند کردار خود را از مردم و از خدا پنهان نمی کنند و حال آنکه خدا با ایشان است در هنگامی که در شب تزویر و تدبیر
و بعد از این چند آیه در عتاب و ،« می کنند آنچه را نمی پسندد خدا از گفتار دروغ و خدا به آنچه ایشان می کنند داناست
.«2» تهدید ایشان فرستاد
ص: 1018
و باز علی بن ابراهیم از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده است که: گروهی از خویشان نزدیک بشیر گفتند:
بیائید برویم به نزد حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و با او سخن بگوئیم در باب بشیر و عذر او را روا گردانیم
که او بري است از آنچه نسبت به او می دهند، چون آمدند و حضرت این آیات را بر ایشان خواند برگشتند بسوي بشیر و
گفتند: استغفار و توبه کن از کردار زشت خود؛ او گفت: بخدا سوگند که ندزدیده است آنها را مگر لبید! پس حق تعالی این
آیه را فرستاد وَ مَنْ یَکْسِبْ خَطِیئَهً أَوْ إِثْماً ثُمَّ یَرْمِ بِهِ بَرِیئاً فَقَدِ احْتَمَلَ بُهْتاناً وَ إِثْماً مُبِیناً
و هر که کسب کند گناه صغیره یا کبیره پس تهمت کند به آن گناه، بی گناهی را، پس برداشته است بهتان و گناه » «1»
پس حضرت فرمود: حق تعالی فرستاد در حق خویشان بشیر که براي عذر او به خدمت پیغمبر صلّی اللّه علیه و ،« هویدائی را
آله و سلّم آمده بودند این آیه را وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَیْکَ وَ رَحْمَتُهُ لَهَمَّتْ طائِفَهٌ مِنْهُمْ أَنْ یُضِ لُّوكَ وَ ما یُضِ لُّونَ إِلَّا أَنْفُسَهُمْ وَ ما
یَضُرُّونَکَ مِنْ شَیْ ءٍ وَ أَنْزَلَ اللَّهُ عَلَیْکَ الْکِتابَ وَ الْحِکْمَهَ وَ عَلَّمَکَ ما لَمْ تَکُنْ تَعْلَمُ وَ کانَ فَضْلُ اللَّهِ عَلَیْکَ عَظِیماً
اگر نه فضل خدا بود بر تو و رحمت او هرآینه قصد کرده بودند گروهی از ایشان که تو را گمراه کنند و گمراه نمی کنند » «2»
مگر خود را، و ضرر نمی توانند رسانید به تو هیچ چیز، و فرستاد خدا بر تو قرآن و حکمت را و آموخت تو را آنچه نمی
چون این آیات در حقّ بنی ابیرق نازل شد و رسوا شدند بشیر گریخت و به مکه رفت .« دانستی و فضل خدا بر تو بزرگ است
و اظهار کفر خود نمود و مرتد شد، و در آنجا نیز به دزدي رفت و
دیوار بر سرش آمد و به جهنم واصل شد، پس حق تعالی این آیه را در شأن او فرستاد وَ مَنْ یُشاقِقِ الرَّسُولَ مِنْ بَعْدِ ما تَبَیَّنَ لَهُ
هر که عداوت و مخالفت کند با رسول بعد از » «3» الْهُدي وَ یَتَّبِعْ غَیْرَ سَبِیلِ الْمُؤْمِنِینَ نُوَلِّهِ ما تَوَلَّی وَ نُصْ لِهِ جَهَنَّمَ وَ ساءَتْ مَصِیراً
آنکه ظاهر شود بر او راه حق و پیروي کند غیر راه مؤمنان را، واگذاریم او را به آنچه
ص: 1019
.«1» « خود براي خود خواسته است و درآوریم او را به جهنم، و بد محل بازگشتی است جهنم
و از جمله وقایع این سال جاري کردن حکم سنگسار بود بر یهود. شیخ طبرسی از امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده
است که: زنی از یهودان خیبر که در میان ایشان شرافت و نجابتی داشت با مردي از اشراف ایشان زنا کرد و آن زن شوهر
داشت و آن مرد زن داشت، و ایشان نخواستند که آنها را سنگسار کنند چون شریف و بزرگ ایشان بودند، پس نامه اي به
یهودان مدینه نوشتند که: این مسأله را از محمد سؤال کنید، به طمع آنکه شاید حضرت رخصت دهد که ایشان را سنگسار
نکنند، پس کعب بن الاشرف و کعب بن اسید و شعبه بن عمرو و مالک بن الصیف و کنانه بن ابو الحقیق و سایر اشراف ایشان
به خدمت حضرت آمدند و گفتند: خبر ده ما را از حکم زناي مرد محصن با زن محصنه، فرمود: به حکم من راضی خواهید
شد؟ گفتند: آري؛ پس جبرئیل حکم سنگسار را آورد و حضرت ایشان را خبر داد، و چون ایشان ابا
کردند از قبول آن جبرئیل گفت: عبد اللّه بن صوریا را میان خود و ایشان حکم گردان.
حضرت به ایشان گفت: می شناسید جوان ساده سفید یک چشم را که در فدك می باشد و او را ابن صوریا می گویند؟
گفتند: آري، فرمود: چگونه است او در میان شما؟ گفتند: از او داناتري از یهود بر روي زمین نیست! حضرت فرمود: او را
بطلبید.
چون عبد اللّه بن صوریا حاضر شد حضرت فرمود: تو را سوگند می دهم بخداي یگانه که تورات را بر موسی فرستاد و دریا را
براي شما شکافت و شما را از غرق نجات داد و آل فرعون را غرق کرد و ابر را سایبان شما نمود، و منّ و سلوي براي شما
فرستاد که بگو حکم سنگسار در تورات هست؟
ابن صوریا گفت: آري بحق آن خدائی که یاد کردي این حکم در تورات هست و اگر نه آن بود که ترسیدم حق تعالی مرا
بسوزاند اگر دروغ گویم و تغییر کنم حکم تورات را هرآینه اعتراف نمی کردم براي تو اي محمد، بگو که حکم زنا در کتاب
تو چگونه است؟
ص: 1020
حضرت فرمود: حکمش آن است که هرگاه چهار گواه عادل شهادت دهند که زنا کرده اند و مانند میل در سرمه دان دیده اند
هر یک که محصن باشد، سنگسار بر او واجب است.
ابن صوریا گفت: خدا در تورات نیز چنین فرستاده است.
حضرت فرمود: بگو به چه سبب این حکم را تغییر دادید؟
ابن صوریا گفت: چون شریفان ما زنا می کردند ایشان را سنگسار نمی کردیم و چون ضعیفان می کردند سنگسار می کردیم،
و به این سبب زنا در میان اشراف ما بسیار شد تا آنکه پسر عم
پادشاه ما زنا کرد و او را سنگسار نکردیم، پس مرد دیگر زنا کرد و چون پادشاه خواست او را سنگسار کند قوم آن مرد
گفتند: تا پسر عم خود را سنگسار نکنی نمی گذاریم او را سنگسار کنی؛ پس علماء گفتند: می باید جمع شویم و حکم دیگر
براي زنا قرار دهیم که در شریف و وضیع جاري باشد، پس چنین قرار دادند که هر که زنا کند او را چهل تازیانه بزنند و
رویش را سیاه کنند و او را واژگون بر خر سوار کرده و در محلات و قبائل بگردانند، و تا حال این حکم بجاي سنگسار در
میان ما جاري شده است.
پس یهودان گفتند: به این زودي اعتراف کردي و آنچه ما در حق تو گفتیم دروغ گفتیم و لیکن چون غایب بودي نخواستیم
تو را غیبت کنیم.
ابن صوریا گفت: مرا سوگند داد و نتوانستم دروغ بگویم. پس حضرت امر فرمود آن مرد و زن را در در مسجد سنگسار
کردند و فرمود: منم اول کسی که زنده می کند حکم خدا را هرگاه خواهند پنهان کنند؛ پس حق تعالی فرستاد یا أَهْلَ الْکِتابِ
اي اهل تورات! بتحقیق که آمده است » «1» قَدْ جاءَکُمْ رَسُولُنا یُبَیِّنُ لَکُمْ کَثِیراً مِمَّا کُنْتُمْ تُخْفُونَ مِنَ الْکِتابِ وَ یَعْفُوا عَنْ کَثِیرٍ
بسوي شما رسول ما بیان می کند براي شما بسیاري از آنچه شما پنهان می کردید از کتاب خدا و عفو می کند از بسیاري و
پس ابن صوریا برجست و دست بر زانوي حضرت گذاشت و گفت: پناه می برم به خدا و به تو از آنکه ذکر ،« اظهار نمی کند
ص: 1021
کنی آن بسیاري را که خدا فرمود
که عفو می کنی و ما را رسوا نمی کنی.
پس ابن صوریا پرسید: خواب تو چون است؟ حضرت فرمود: چشمهاي من به خواب می رود و دلم به خواب نمی رود.
گفت: مرا خبر ده که چرا گاهی فرزند با پدر شبیه است و گاهی با مادر؟ فرمود: آب منی هر یک که زیادتی می کند فرزند
به او شبیه تر می شود.
گفت: راست گفتی، مرا خبر ده که کدامیک از اعضاي فرزند از منی مرد بهم می رسد و کدام از زن؟ پس حضرت را غشی
طاري شد و بازآمد با روي سرخ و عرق از او می ریخت، و این حالتی بود که آن حضرت را در وقت نزول وحی عارض می
شد، پس فرمود: استخوان و پی و رگها از منی مرد است و گوشت و خون و ناخن و مو از منی زن است.
گفت: راست گفتی، گفتار و کردار تو گفتار و کردار پیغمبران است. و مسلمان شد.
و چون خواستند برخیزند بنی قریظه درآویختند در بنو نضیر و گفتند: یا محمد! برادران ما از بنو نضیر پدر ما و ایشان یکی
است و دین ما و ایشان یکی است و بر ما جور می کنند و چون کسی از ما را می کشند نمی گذارند که ما قاتل را بکشیم و
هفتاد وسق خرما دیه می دهند، و چون ما از ایشان کسی را بکشیم قاتل را به عوض می کشند و صد و چهل وسق خرما نیز می
گیرند، و اگر کشته ایشان زن باشد مرد ما را به عوض آن می کشند و به یک مرد ایشان دو مرد ما را می کشند، و به عوض
بنده ایشان آزاد ما را می کشند، و جراحات ما را به نصف
.«1» جراحات خود حساب می کنند؛ پس حق تعالی آیات رجم و قصاص را فرستاد
.«2» و از وقایع سال چهارم نزول حکم تحریم خمر بود
.«3» و در این سال حضرت تزویج نمود امّ سلمه را که از نساء طاهره آن حضرت بود
ص: 1022
و عبد اللّه پسر رقیه که از عثمان بهم رسیده بود فوت شد در ؛«1» و در این سال زینب دختر خزیمه زوجه آن حضرت فوت شد
.«2» ماه جمادي الاولی
و کیفیت کفن و دفن و ،«3» و در این سال فاطمه بنت اسد مادر امیر المؤمنین علیه السّلام به رحمت رب العالمین واصل شد
صلاه او با سایر فضائل و احوالش ان شاء اللّه تعالی بعد از این مذکور خواهد شد.
.«4» و مروي است که: در این سال در سوم ماه شعبان المعظم حضرت سید الشهداء حسین بن علی علیه السّلام متولد شد
باب سی و پنجم در بیان جنگ خندق است
که آن را غزوه احزاب می نامند
ص: 1025
علی بن ابراهیم و شیخ مفید و شیخ طبرسی و غیر ایشان روایت کرده اند که: غزوه احزاب در ماه رمضان سال پنجم هجرت بود
و سببش آن بود که چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بنو نضیر را از مدینه بیرون کرد- و ایشان گروهی بودند از
یهود از فرزندان هارون- پس جمعی از ایشان به خیبر رفتند و رئیس ایشان حی بن اخطب به مکه رفت و به ابو سفیان و
رؤساي قریش گفت: محمد بسیاري از ما و شما را کشت و عداوتش با ما و شما محکم شده است و ما را از خانه هاي خود
بیرون کرد و اموال و مزارع
ما را تصرف کرد و پسر عمّان ما بنی قینقاع را نیز از دیار خود جلا فرمود، پس بگردید در زمین و هم سوگندان خود را و غیر
ایشان را از قبائل عرب جمع کنید تا برویم بر سر او و از قوم من در مدینه هفتصد نفر هستند- یعنی بنی قریظه- و همه مردان
جنگند و میان ایشان و محمد عهد و پیمانی هست و من ایشان را راضی می کنم که پیمان را بشکنند و بر دفع آن حضرت ما
را یاري کنند و شما از جانب بالاي مدینه بیائید و ایشان از جانب پائین مدینه و محمد و اصحابش را از میان برداریم؛ و از
موضع بنی قریظه تا مدینه دو میل راه بود و در موضعی می بودند که مسمّی است به بئر عبد المطلب. و پیوسته ابن اخطب با
ایشان در قبائل عرب می گردید تا ده هزار کس جمع شدند از قریش و کنانه و اقرع بن حابس با قومش و عباس بن مرداس با
بنی سلیم.
به روایت شیخ مفید و طبرسی سلام بن ابی الحقیق و حی بن اخطب و کنانه بن ربیع و هوده بن قیس و ابو عماره والبی با
گروهی از بنی النضیر و بنی والبه به مکه رفتند، و ابتدا کردند به ابو سفیان چون عداوت او را با رسول خدا صلّی اللّه علیه و
آله و سلّم و مسارعت او را در قتال آن حضرت می دانستند و از او یاري جستند بر قتال آن حضرت، ابو سفیان گفت: من با
شما
ص: 1026
متفقم بروید و سایر قریش را راضی کنید؛ پس ایشان به نزد
وجوه و رؤساي قریش رفتند و گفتند: دست ما با دست شماست و با شما اتفاق می کنیم تا محمد را مستأصل کنیم، پس
قریش به ایشان گفتند: شما اهل کتاب اوّلید و دین محمد را و دین ما را می دانید بگوئید که دین ما بهتر است یا دین او؟ و ما
به حق سزاوارتریم یا او؟
یهود گفتند: بلکه دین شما بهتر از دین او. پس حق تعالی فرستاد أَ لَمْ تَرَ إِلَی الَّذِینَ أُوتُوا نَصِ یباً مِنَ الْکِتابِ یُؤْمِنُونَ بِالْجِبْتِ وَ
الطَّاغُوتِ وَ یَقُولُونَ لِلَّذِینَ کَفَرُوا هؤُلاءِ أَهْدي مِنَ الَّذِینَ آمَنُوا سَبِیلًا. أُولئِکَ الَّذِینَ لَعَنَهُمُ اللَّهُ وَ مَنْ یَلْعَنِ اللَّهُ فَلَنْ تَجِ دَ لَهُ نَصِ یراً
آیا نمی نگري بسوي آنان که داده اند ایشان را بهره اي از کتاب که به سبب عداوت مسلمانان ایمان می آورند به بتهاي » «1»
قریش که جبت و طاغوتند و می گویند در حق کافران که ایشان هدایت یافته ترند از آنها که ایمان آورده اند به محمد و راه
ایشان درست تر است، این گروه آنانند که لعنت کرده است ایشان را خدا و هر که را خدا لعنت کند پس هرگز نمی یابی
پس قریش شاد شدند به آنکه یهود تصدیق حقیت دین ایشان کردند، و ابو سفیان ملعون آمد و گفت: اکنون ،« براي او یاوري
خدا شما را بر دشمن خود تمکین داده است و اینک یهود آمده اند و با شما متفق شده اند که یا کشته شوند یا محمد و
اصحابش را مستأصل گردانند.
پس قریش با یهودان اتفاق کردند و یهودان بیرون آمده رفتند به نزد قبیله غطفان و ایشان را بسوي حرب حضرت دعوت
کردند و گفتند: قریش با ما متفق شده اند و ایشان نیز اجابت کردند.
پس قریش بیرون آمدند و قائدشان ابو سفیان بود؛ و غطفان بیرون آمدند با عیینه بن حصن فزاري و حارث بن عوف با بنی مرّه
و مسعر بن جبله با اتباع خود از قبیله اشجع و نامه ها نوشتند بسوي حلفاي خود از بنی اسد؛ پس طلحه با اتباعش از بنی اسد
آمدند و قریش بسوي بنی سلیم نوشتند و ابو الاعور سلمی با اتباعش آمدند.
چون این خبر به حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم رسید اصحاب خود را طلبید و با ایشان
ص: 1027
مشورت کرد و ایشان هفتصد نفر بودند، سلمان عرض کرد: یا رسول اللّه! جماعت قلیل در مطاوله و مبارزه در برابر جماعت
کثیر نمی توانند ایستاد.
حضرت فرمود: پس چه کنیم؟
سلمان عرض کرد: خندقی می کنیم بر دور خود که حجابی باشد میان تو و ایشان که ایشان از هر جانب بر سر ما نیایند و
جنگ از یک جانب باشد، و ما در بلاد عجم وقتی که لشکر گرانی متوجه ما می شد چنین می کردیم که جنگ از موضع
معینی واقع شود.
پس جبرئیل بر حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نازل شد و گفت: رأي سلمان صواب است و به آن عمل می باید
کرد. حضرت فرمود که زمین را پیمودند از ناحیه احد تا رایح و هر بیست گام یا سی گام را به جماعتی از مهاجران و انصار
داد که حفر نمایند و امر کرد که بیلها و کلنگها آوردند و حضرت خود ابتدا کرد در حصه مهاجران و کلنگی برداشت و خود
می کند و حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام خاك را نقل می کرد تا آنکه
عرق کرد و مانده شد و فرمود: عیشی نیست مگر عیش آخرت، خداوندا! بیامرز انصار و مهاجران را. چون مردم دیدند که
حضرت خود متوجه کندن گردیده اهتمام بسیار کردند در کندن و خاك را نقل می کردند.
چون روز دوم شد بامداد آمدند بر سر خندق و حضرت در مسجد فتح نشست و صحابه مشغول کندن شدند ناگاه به سنگی
رسیدند که کلنگ در آن کار نمی کرد، پس جابر بن عبد اللّه انصاري را به خدمت حضرت فرستادند که حقیقت حال را
عرض نماید، جابر گفت: چون به مسجد فتح رفتم دیدم حضرت بر پشت خوابیده است و رداي مبارك را در زیر سر گذاشته
و از گرسنگی بر شکم خود سنگی بسته است، گفتم: یا رسول اللّه! سنگی در خندق پیدا شده که کلنگ در آن اثر نمی کند،
پس برخاست و بسرعت روانه شد، و چون به آن موضع رسید آبی طلبید و از آن آب وضو ساخت و کف آبی در دهان
حکمت نشان کرد و مضمضه نمود و بر آن سنگ ریخت پس کلنگ را گرفت و ضربتی زد بر آن سنگ که از آن برقی ساطع
شد و در اثر آن برق قصرهاي شام را دیدیم، پس بار دیگر کلنگ را زد و برقی ساطع شد که قصرهاي مداین را دیدیم، پس
بار دیگر کلنگ را زد
ص: 1028
و برقی لامع شد که قصرهاي یمن را دیدیم، پس فرمود: این مواضع را که برق بر آنها تابید شما فتح خواهید کرد؛ مسلمانان از
استماع این بشارت شاد شده و خدا را که حمد کردند؛ منافقان گفتند: وعده ملک کسري و
را براي تکذیب منافقان «1» قیصر می دهد و از ترس بر دور خود خندق می کند! پس حق تعالی آیه قُلِ اللَّهُمَّ مالِکَ الْمُلْکِ
.«2» فرستاد
و ابن بابویه روایت کرده است که: چون کلنگ اول را زد ثلث سنگ را شکست و فرمود: اللّه اکبر کلیدهاي شام را خدا به من
داد و بخدا سوگند که قصرهاي سرخ آن را می بینم؛ پس کلنگ دیگر زد و ثلث دیگر را شکست و فرمود: اللّه اکبر خدا
کلیدهاي ملک فارس را به من داد و بخدا سوگند که الحال قصر سفید مداین را می بینم؛ و چون کلنگ سوم را زد و باقی
.«3» سنگ جدا شد گفت: اللّه اکبر کلیدهاي یمن را به من دادند و بخدا سوگند که دروازه هاي صنعا را می بینم
کلینی به سند معتبر روایت کرده است از امام جعفر صادق علیه السّلام که: کلنگ را از دست امیر المؤمنین علیه السّلام یا
سلمان گرفت و یک ضربت زد که سنگ به سه پاره شد پس فرمود:
فتح شد بر من در این ضربت گنجهاي کسري و قیصر. پس ابو بکر و عمر با یکدیگر گفتند:
.«4» نمی توانیم از ترس به قضاي حاجت برویم و او وعده ملک پادشاه عجم و پادشاه روم به ما می دهد
و شیخ طبرسی روایت کرده است که: چون حضرت براي خندق خط کشید هر چهل ذراع را به ده نفر داد، پس نزاع کردند
مهاجران و انصار در باب سلمان چون مردي قوي بود، انصار گفتند: سلمان از ماست، و مهاجران گفتند: سلمان از ماست؛ پس
حضرت
ص: 1029
رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: سلمان از ما اهل
.«1» بیت است
برگشتیم به روایت علی بن ابراهیم: پس جابر گفت: آن سنگ به اعجاز آن حضرت مانند ریگ فرو ریخت، و من چون یافتم
که حضرت گرسنه است گفتم: یا رسول اللّه! ممکن است در خانه من چاشت میل فرمائی؟ فرمود: چه چیز در خانه داري اي
جابر؟
عرض کردم: بزغاله اي و یک صاع جو دارم، فرمود: برو و آنچه داري بعمل بیاور تا ما بیائیم؛ جابر گفت: به خانه رفتم و زن
خود را امر کردم که جو را آرد کرد و من بزغاله را کشتم و پوست کندم و زن نان پخت و بزغاله را بریان کرد و چون فارغ
شد به خدمت حضرت آمدم و گفتم: پدر و مادرم فداي تو باد یا رسول اللّه فارغ شدیم بیا با هر که خواهی، پس در کنار
خندق ایستاد و فرمود: اي گروه مهاجران و انصار! اجابت کنید دعوت جابر را؛ و در خندق هفتصد مرد کار می کردند، چون
نداي حضرت را شنیدند همه بیرون آمدند و به جانب خانه من روانه شدند و در راه حضرت به هر که می رسید از مهاجران و
انصار می فرمود: اجابت کنید جابر را. جابر گفت: من پیش رفتم و با اهل خود گفتم: بخدا سوگند حضرت آمد با گروهی که
هیچ کس را طاقت اطعام ایشان نیست، زن پرسید: آیا تو حضرت را اعلام کردي که چه چیز در خانه ما هست؟ گفتم: آري،
گفت: پس کاري مدار خود بهتر می داند. جابر گفت: حضرت داخل خانه شد و در دیگ نظر کرد و فرمود:
کمچه اي بزن و بیرون آور و قدري در ته اش بگذار، و در تنور نظر کرد
و فرمود: نان بیرون آور و قدري در تنور بگذار و همه را بیرون میاور، پس کاسه اي طلبید و به دست با برکت نان در کاسه
ترید کرد و کمچه زد و مرق بر روي نان ریخت و فرمود: ده نفر را بیاور، آمدند و خوردند تا سیر شدند، پس فرمود: یک
دست بزغاله را بیاور، آوردم و ایشان خوردند، پس فرمود: ده نفر دیگر را بطلب، طلبیدم و ایشان نیز خوردند و سیر شدند و در
کاسه اثري از خوردن ایشان ظاهر نشد بغیر جاي انگشتان ایشان، پس ذراع دیگر را طلبید و ایشان خوردند، پس ده نفر دیگر
را طلبید و ایشان نیز سیر شدند، و ذراع دیگر طلبید
ص: 1030
و آوردم و ایشان خوردند، پس به حضرت عرض کردم: گوسفند چند ذراع دارد؟ فرمود:
دو ذراع؛ عرض کردم: من سه ذراع تا حال آوردم بحقّ خداوندي که تو را به حق فرستاده است، حضرت فرمود: اگر سخن
نمی گفتی هرآینه همه مردم از ذراع می خوردند.
جابر گفت: همچنین ده نفر ده نفر آوردم تا همه خوردند و سیر شدند و آن قدر طعام براي ما ماند که تا چند روز دیگر
.«1» خوردیم
و باز علی بن ابراهیم روایت کرده است که: در حفر خندق عثمان گذشت بر عمار بن یاسر و او مشغول کندن خندق بود و
غبار بلند شده بود، عثمان آستین خود را بر بینی نحسش گرفت و گذشت، چون عمار کراهت و کناره گیري او را مشاهده
کرد رجزي خواند که مضمونش این است: مساوي نیست کسی که بنا کند مساجد را و در آنها بسر آورد راکع و ساجد، و
کسی که گذرد بر غبار و از آن بسوي دیگر میل کند از روي معانده و انکار؛ پس عثمان برگشت و عمار را دشنام داد که: اي
فرزند زن سیاه! مرا می گوئی؟ و به نزد حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم رفت و گفت: ما داخل اسلام نشده ایم که
از مردم دشنام بشنویم، حضرت فرمود: اگر اسلام را نمی خواهی من از کافر شدن تو پروا ندارم به هر جا که خواهی برو.
پس حق تعالی فرستاد یَمُنُّونَ عَلَیْکَ أَنْ أَسْلَمُوا قُلْ لا تَمُنُّوا عَلَیَّ إِسْلامَکُمْ بَلِ اللَّهُ یَمُنُّ عَلَیْکُمْ أَنْ هَداکُمْ لِلْإِیمانِ إِنْ کُنْتُمْ
منّت می گذارند بر تو براي اینکه مسلمان » : یعنی «2» صادِقِینَ. إِنَّ اللَّهَ یَعْلَمُ غَیْبَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اللَّهُ بَصِ یرٌ بِما تَعْمَلُونَ
شده اند، بگو- یا محمد- منّت مگذارید بر من اسلام خود را بلکه خدا منّت می گذارد بر شما که هدایت کرده است شما را
بسوي ایمان اگر هستید راستگویان که ایمان آورده اید، بدرستی که خدا می داند پنهان آسمانها و زمین را و خدا بینا و دانا
از سیاق این آیات چنانکه علی بن ابراهیم روایت کرده است در تفسیر آیه ظاهر است که ،«3» « است به آنچه شما می کنید
مراد الهی آن است که دروغ می گوئید و ایمان نیاورده اید.
ص: 1031
کلینی و علی بن ابراهیم به سند صحیح از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده اند که: در اول اسلام مقرر بود که هر که
در شب ماه مبارك رمضان به خواب رود خوردن و آشامیدن بر او حرام می شود، و چون حضرت در ماه مبارك رمضان
حکم کرد به کندن خندق خوات بن جبیر انصاري برادر
عبد اللّه بن جبیر که در احد شهید شد در خندق کار می کرد و مرد پیر ضعیفی بود، چون شب به خانه برگشت به اهل خود
گفت: طعامی حاضر دارید که افطار کنم؟ گفتند: نه به خواب مرو تا بزودي طعامی مهیا کنیم؛ چون تکیه کرد بی اختیار به
خواب رفت، گفتند: به خواب رفتی؟ گفت: آري، پس طعام نخورد و بامداد به خندق آمد و مشغول کار شد و در اثناي کار
غش بر او طاري می شد، چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بر او گذشت و حال او را مشاهده کرد پرسید: چرا به
این حالی؟ او کیفیت واقعه شب را عرض کرد، پس حق تعالی به سبب او منّت گذاشت بر مسلمانان و فرستاد کُلُوا وَ اشْرَبُوا
بخورید و بیاشامید تا ظاهر شود براي شما ریسمان سفید » : یعنی «1» حَتَّی یَتَبَیَّنَ لَکُمُ الْخَیْطُ الْأَبْیَضُ مِنَ الْخَیْطِ الْأَسْوَدِ مِنَ الْفَجْرِ
.«2» « صبح از ریسمان سیاه شب
پس علی بن ابراهیم روایت کرده است که: حضرت از کندن خندق فارغ شد سه روز پیش از آمدن قریش، و براي خندق
هشت در مقرر فرمود و بر هر دري یک مرد از مهاجران و یک مرد از انصار با گروهی مقرر فرمود که حراست نمایند. پس
« جرف » قبائل قریش و کنانه و سلیم و هلال با حی بن اخطب آمدند و قریش با حلفاي خود که ده هزار کس بودند در ما بین
فرود آمدند و غطفان و توابع ایشان از اهل نجد در جانب احد فرود آمدند؛ و حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و « غابه » و
سلّم با سه هزار
.«3» نفر از صحابه از مدینه بیرون آمدند
ص: 1032
و اکثر مجموع لشکر را ده هزار کس گفته ،«1» و ابن شهر آشوب روایت کرده است که: لشکر مشرکان هیجده هزار نفر بودند
اند، پس چون قریش به وادي عقیق رسیدند در میان شب حی بن اخطب بسوي بنی قریظه آمد و ایشان در قلعه خود متحصن
بودند و به عهدي که با حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم کرده بودند در امان بودند، چون دروازه قلعه را کوبید و
رسید به اهل خود گفت: این برادر توست و اهل و قبیله خود را به بلا انداخت و اکنون آمده «2» صدا به گوش کعب بن اسید
است که ما را به بلا افکند و عهد ما را با محمد بشکند و محمد با ما نیکی کرده و در امان خود استوار بوده و حق همسایگان
ما را پیوسته رعایت می کند و سزاوار نیست که با او خیانت کنیم پس از غرفه به زیر آمد و گفت: تو کیستی؟
گفت: منم حی بن اخطب آورده ام براي تو عزت روزگار را.
کعب گفت: بلکه آمده اي با مذلت و خواري ابدي از براي ما.
ابن اخطب گفت: اي کعب! اینک قریش آمده اند با پیشوایان و بزرگواران خود و هم سوگندان خود از قبیله کنانه و در
فرود آمده اند، و اینک قبیله «3» « غابه » فرود آمده اند، و اینک قبیله فزاره آمده اند با سرکرده ها و بزرگان خود و در « عقیق »
سلیم و دیگران آمده اند و در قلعه بنی ذبیان فرود آمدند و هرگز محمد و اصحابش از جنگ این گروه انبوه رها نخواهند شد،
پس در بگشا و
عهد را میان خود و محمد بشکن.
کعب گفت: هرگز براي تو در نگشایم، از راهی که آمده اي برگرد.
ابن اخطب گفت: هیچ چیز تو را مانع نیست از در گشودن مگر آهو بچه اي که در تنور گذاشته اي و می ترسی که من با تو
در خوردن آن شریک شوم، در را بگشا و مترس که من شریک تو نخواهم شد.
کعب گفت: خدا تو را لعنت کند که از راهی درآمدي که من جواب نتوانم گفت؛ پس گفت: در را براي او بگشائید.
ص: 1033
چون در را گشودند داخل شد و نشست گفت: واي بر تو اي کعب بشکن عهد خود را با محمد و رأي مرا رد مکن که محمد
هرگز از این گروه رها نخواهد شد، و اگر این فرصت را از دست بدهی دیگر چنین فرصتی به دست تو نخواهد آمد.
جمع شدند و «1» پس هر که در قلعه بود از رؤساي یهود مانند غزال بن شمول و یاسر بن قیس و رفاعه بن زید و زهیر بن ناطا
کعب به ایشان گفت: شما چه می گوئید؟ همه گفتند: تو بزرگ مائی و مطاعی در میان ما و عهد و پیمان را تو بسته اي، اگر
عهد را می شکنی ما نیز می شکنیم، و اگر در قلعه می مانی ما نیز می مانیم، و اگر بیرون می روي ما نیز بیرون می رویم.
زهیر بن ناطا که مرد پیر صاحب تجربه اي بود گفت: من خواندم در توراتی که خدا فرستاده است بر ما که حق تعالی پیغمبري
خواهد فرستاد در آخر الزمان که از مکه خروج خواهد کرد و محل هجرت او این بحیره خواهد بود- یعنی مدینه- و بر
درازگوش
برهنه سوار خواهد شد و جامه هاي کهنه خواهد پوشید و به نان خشک و خرما قناعت خواهد کرد و اوست خندان و بسیار
کشنده مردمان و در هر دو چشمش سرخی هست و در میان دو کتفش خاتم نبوت هست، شمشیر خود را بر دوش خواهد
گذاشت و پروا نخواهد کرد از هر که در برابر او آید و پادشاهی او به منتهاي زمین خواهد رسید؛ اگر این آن پیغمبر است، از
بسیاري این گروه پروا نمی کند، و اگر کوهها با او سرکشی و معارضه کنند بر آنها غالب می آید.
ابن اخطب لعین گفت: این آن پیغمبر نیست، آن پیغمبر از بنی اسرائیل است و این از فرزندان اسماعیل است، و هرگز بنی
اسرائیل تابع فرزندان اسماعیل نمی شوند زیرا که خدا ایشان را بر جمیع مردم زیادتی داده است و پیغمبري و پادشاهی را در
میان ایشان گذاشته است و موسی با ما عهد کرده است که ایمان نیاوریم به رسولی تا قربانی بیاورد که آتش آن را بخورد و با
محمد آیتی نیست، این گروه را برگرد خود جمع کرده است و به جادو ایشان
ص: 1034
را فریب داده است و می خواهد به جادوي خود بر مردم غالب آید. و پیوسته به این اکاذیب و اباطیل ایشان را وسوسه می کرد
تا همه را از رأي خود برگردانید و با خود در رأي شوم خود موافق کرد و گفت: بیرون آورید آن نامه را که میان شما و محمد
نوشته شده است، چون نامه را بیرون آوردند گرفت و پاره کرد و گفت: الحال آنچه شدنی بود شد دیگر چاره اي بغیر از
جنگ نیست
پس مهیاي جنگ شوید.
چون این خبر به حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم رسید بسیار محزون شد و صحابه بسیار ترسیدند، پس حضرت
را که از قبیله اوس بودند و آن قبیله با بنی قریظه «1» رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم سعد بن معاذ و اسید بن حضیر
همسوگند بودند فرمود: بروید به نزد بنی قریظه و معلوم کنید که با ما در چه مقامند، و اگر نقض عهد کرده باشند چون
و این رمزي بود میان حضرت و ) « عضل و القاره » برگردید کسی را بر این واقعه مطلع مسازید، و چون به نزد من آئید بگوئید
دو قبیله بودند از قریش که مسلمان شدند به ظاهر و مکر کردند و « قاره » و « عضل » ایشان که حضرت بیابد و دیگران نیابند، و
مرتد شدند، پس هر که مکر می کرد بر حال او مثل می زدند به حال ایشان).
چون سعد و اسید به دروازه قلعه بنی قریظه رسیدند، کعب از بالاي قلعه مشرف شد و ایشان را دشنام داد و نسبت به حضرت
رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم ناسزا گفت، سعد گفت: تو مانند روباهی که در سوراخ خود گریخته باشد، بزودي قریش
برخواهند گشت و حضرت تو را محاصره خواهد کرد و با مذلت تو را از قلعه به زیر خواهد آورد و گردن خواهد زد.
حضرت براي مصلحت فرمود: لعنت باد بر ایشان من امر کرده ام ایشان را که چنین ،« عضل و القاره » : پس برگشتند و گفتند
کنند، و این را براي مصلحت توریه فرمود که جواسیس قریش که پیوسته در میان عسکر حضرت بودند اگر بشنوند
به شک افتند که شاید حضرت به ایشان متفق باشد و چنین توطئه کرده باشند که ایشان را فریب دهند.
پس ابن اخطب ملعون بسوي ابو سفیان و قریش برگشت و ایشان را خبر داد که
ص: 1035
بنو قریظه پیمان خود را با حضرت شکستند؛ قریش به این خبر شاد شدند و در میان شب نعیم بن مسعود اشجعی به خدمت
حضرت آمد و او پیش از آمدن قریش به سه روز مسلمان شده بود و قریش نمی دانستند، پس عرض کرد: یا رسول اللّه! من
ایمان به خدا آورده ام و تصدیق تو کرده ام و کتمان کرده ام از قریش، اگر امر می فرمائی که در خدمت تو باشم و تو را به
جان خود یاري کنم می کنم، و اگر رخصت می فرمائی می روم و میان قریش و بنی قریظه اختلاف می افکنم و اتفاق ایشان را
بر هم می زنم تا از قلعه بیرون نیایند.
حضرت فرمود: برو و اتفاق ایشان را بر هم زن که نزد من بهتر است.
عرض کرد: مرا رخصت ده یا رسول اللّه که آنچه مصلحت دانم در حق تو بگویم.
حضرت فرمود: بگو آنچه خواهی.
پس اول به نزد ابو سفیان رفت و ابو سفیان خبر از اسلام او نداشت و گفت: مودت و خیرخواهی مرا نسبت به خود می دانی و
می دانی که من چه مقدار خواهش دارم که خدا شما را بر دشمن شما یاري دهد، و بتحقیق که شنیده ام محمد با یهود اتفاق
کرده است که ایشان چون داخل لشکر شما شوند و شما با او مشغول جنگ شوید اینها بر شما شمشیر بکشند تا باعث غلبه
محمد شود، و وعده داده است ایشان را
که چون چنین کنند منازل و مزارع بنو نضیر و بنو قینقاع را که از آنها گرفته است به ایشان بدهد، من مصلحت شما را در این
می بینم که نگذارید ایشان داخل لشکر شما شوند تا گروهی از سرکرده هاي ایشان را گرو بگیرید و بفرستید به مکه تا از مکر
و غدر ایشان ایمن باشید.
ابو سفیان گفت: خدا تو را توفیق و جزاي نیک دهد که ما را نصیحت و به خیر راهنمائی کردي.
پس بزودي برگشت و به نزد بنو قریظه رفت و ایشان نیز از مسلمان شدن او خبر نداشتند و به ایشان گفت: اي کعب! می دانی
مودت مرا نسبت به خود و شنیده ام که ابو سفیان می گفته است که: این یهودان را از قلعه بیرون می آوریم و در برابر محمد
بازمی داریم، اگر اینها ظفر یافتند نام فتح از ماست و اگر محمد غالب شود اینها مقدمه لشکر مایند کشته می شوند و ما می
گریزیم، من مصلحت نمی دانم که شما داخل لشکر
ص: 1036
ایشان شوید تا ده نفر از اشراف ایشان به گرو بگیرید که در قلعه شما باشند که اگر بر محمد ظفر نیابند نروند تا برگردانند به
شما عهد و پیمانی را که میان شما و محمد بوده است زیرا که هرگاه قریش بگریزند و بر محمد ظفر نیابند محمد با شما جنگ
خواهد کرد و شما را خواهد کشت.
.«1» کعب گفت: با ما نیکی کردي و نهایت خیرخواهی نمودي، ما از قلعه بیرون نمی رویم تا از ایشان گرو نگیریم
و به روایت شیخ طبرسی: به ابو سفیان گفت: شنیده ام که بنو قریظه از نقض عهد پشیمان شده و به نزد محمد
فرستاده اند که ما ده نفر از اشراف قریش به گرو می گیریم و به تو می دهیم که ایشان را بکشی و با تو موافقت می کنیم در
.«2» جنگ ایشان شاید از ما راضی شوي
و در قرب الاسناد به سند معتبر از امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده است که حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام می
فرمود: آنچه من از حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روایت کنم البته واقع است، و اگر از آسمان به زیر افتم یا مرغ
مرا برباید دوست تر می دارم از آنکه دروغ بر آن حضرت ببندم، و اگر از خود چیزي بگویم در جنگ شاید توریه کنم براي
مصلحت زیرا که مدار جنگ بر خدعه و مکر است، بدرستی که چون خبر رسید به حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
که بنو قریظه به نزد ابو سفیان فرستاده اند که: هرگاه شما با محمد ملاقات کنید ما شما را مدد خواهیم کرد؛ حضرت خطبه اي
خواند و فرمود: بنی قریظه به نزد ما فرستاده اند که چون ما با ابو سفیان ملاقات کنیم ما را مدد و اعانت کنند. چون این خبر به
ابو سفیان رسید گفت:
و یک باعث گریختن ایشان این بود. ؛«3» یهود با ما در مقام مکرند
شیخ مفید و شیخ طبرسی روایت کرده اند که: لشکر قریش در ناحیه خندق نزول کردند
ص: 1037
و زیاده از بیست روز ماندند و در میان ایشان جنگی نشد مگر به تیر و سنگ انداختن، و چون حضرت ضعف قلوب اکثر
مسلمانان و ظهور نفاق منافقان را مشاهده فرمود به نزد عیینه بن حصن و حارث بن عوف که
سرکرده غطفان بودند فرستاد و از ایشان طلب صلح نمود که ثلث میوه مدینه را به ایشان بدهد و ایشان برگردند؛ و در این باب
با سعد بن عباده انصاري مشورت فرمود، سعد عرض کرد: یا رسول اللّه! اگر این صلح به امر خداست ما را در قبول آن چاره
اي نیست.
حضرت فرمود: وحی در این باب نازل نشده است و لیکن چون قاطبه عرب براي شما تیر عداوت در کمان گذاشته اند و از هر
جانب بر سر شما می آیند خواستم که شوکت ایشان را از شما بشکنم تا قوتی در شما بهم رسد.
پس سعد بن معاذ گفت: وقتی که ما مشرك بودیم و خدا را نمی شناختیم ایشان طمع در مال ما نکردند، اکنون که خدا ما را
به اسلام گرامی داشته است و به تو شرف و عزت یافته ایم اموال خود را به ایشان می دهیم؟ بخدا سوگند که بغیر شمشیر هیچ
به ایشان نمی دهیم تا خدا میان ما و ایشان حکم کند.
حضرت فرمود: من نیز می خواستم ثبات عزم شما را بدانم، پس بر این امر ثابت باشید، بدرستی که خدا پیغمبرش را وانمی
گذارد و مرا یاري خواهد کرد و دین مرا بر همه دینها غالب خواهد گردانید چنانکه وعده فرموده. پس آن حضرت به اقدام
جد و اهتمام ایستاده ایشان را بسوي جهاد اعدا دعوت نمود و وعده یاري و نصرت از جانب حق تعالی ایشان را فرمود.
پس گروهی از اشقیاء قریش متوجه میدان قتال شدند که از جمله ایشان عمرو بن عبد ود و عکرمه بن ابی جهل و هبیره بن ابی
وهب و ضرار بن الخطاب و مرداس فهري بودند؛ پس اسلحه جنگ
بر خود راست کردند و بر اسبان عربی سوار شده بر منازل بنی کنانه گذشتند و ایشان را تحریص بر قتال کرده و گفتند: مهیاي
کارزار شوید که امروز معلوم می شود که مرد کیست؛ و چون به کنار خندق رسیدند گفتند: این مکري است که عرب نمی
دانستند، این تدبیر آن فارسی است که با اوست. پس گردیدند تا مکان تنگی از
ص: 1038
خندق یافتند و اسبان خود را از خندق جهاندند و عمرو بن عبد ود که به شجاعت میان عرب مشهور بود و او را با هزار سوار
می گویند در راه شام قافله اي از تجار « یلیل » می گفتند- زیرا که در موضعی که آن را « فارس یلیل » برابر می دانستند و او را
می رفتند که عمرو در میان ایشان بود چون به آن موضع رسیدند و در آن موضع قریب به هزار نفر از دزدان سر راه بر قافله
گرفتند اهل قافله همگی گریختند بغیر عمرو که شمشیر کشید و شتر بچه اي را ربود و به عوض سپر بر سر دست گرفت و رو
می گفتند- پس او در میدان « فارس یلیل » به ایشان آورد و همه را گریزاند و قافله را به سلامت گذرانید، و به این سبب او را
.«1» حرب جولان کرد و رجز می خواند و مبارز می طلبید
چون لشکر اسلام او را دیدند همه در پشت سر حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم گریختند و حضرت را پیش داشتند،
پس عمر به عبد الرحمن بن عوف گفت: این شیطان را می بینی (یعنی عمرو)؟ هیچ کس از دست او جان بدر نمی برد، بیائید
محمد را به او دهیم تا بکشد و
ما به قوم خود ملحق شویم، پس حق تعالی این آیات را فرستاد قَدْ یَعْلَمُ اللَّهُ الْمُعَوِّقِینَ مِنْکُمْ وَ الْقائِلِینَ لِإِخْوانِهِمْ هَلُمَّ إِلَیْنا وَ لا
یَأْتُونَ الْبَأْسَ إِلَّا قَلِیلًا. أَشِحَّهً عَلَیْکُمْ فَإِذا جاءَ الْخَوْفُ رَأَیْتَهُمْ یَنْظُرُونَ إِلَیْکَ تَدُورُ أَعْیُنُهُمْ کَالَّذِي یُغْشی عَلَیْهِ مِنَ الْمَوْتِ فَإِذا ذَهَبَ
یعنی: «2» الْخَوْفُ سَلَقُوکُمْ بِأَلْسِنَهٍ حِ دادٍ أَشِحَّهً عَلَی الْخَیْرِ أُولئِکَ لَمْ یُؤْمِنُوا فَأَحْبَطَ اللَّهُ أَعْمالَهُمْ وَ کانَ ذلِکَ عَلَی اللَّهِ یَسِیراً
بدرستی که خدا می داند بازدارندگان را از یاري رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از گروه شما و گویندگان مر برادران »
خود را که: بیائید بسوي ما و جنگ مکنید و نمی آیند به کارزار مگر اندکی که به کار نیایند در حالتی که بخیلانند بر شما و
نمی خواهند که شما ظفر یابید، مال در راه خدا صرف نمی کنند، پس چون بیاید ترس دشمن می بینی ایشان را که نظر می
کنند بسوي تو می گردد چشمهاي ایشان مانند کسی که غش بر او طاري شود از سکرات مرگ، پس چون برود ترس
برنجانند شما را به زبانهاي تیز در حالتی که بخیلند بر
ص: 1039
غنیمت، این گروه ایمان نیاورده اند پس باطل گردانیده است خدا عملهاي ایشان را و بر خدا آسان است حبط عملهاي ایشان
.« یا آنکه خدا را از نفاق ایشان پروائی نیست
پس عمرو بن عبد ود نیزه خود را بر زمین نصب کرد و جولانی کرد و رجزي خواند که مضمونش این بود: صدایم گرفته شد
از بس ندا کردم در مجمع شما که کی با من مبارزه می کند، و ایستادم در هنگامی که شجاع می ترسد در مقام قرنی که
نگریزد، و من پیوسته چنین
مسارعت کننده بودم در جنگهاي عظیم، بدرستی که شجاعت و بخشش در جوان از بهترین خصلتها است.
پس حضرت فرمود: کی می رود که این سگ را دفع کند؟
چون هیچ کس جواب نگفت، حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام برجست و گفت: من می روم او را دفع کنم.
حضرت فرمود: یا علی! این عمرو بن عبد ود است.
حضرت امیر علیه السّلام عرض کرد که: من علی بن ابی طالبم.
پس حضرت فرمود: نزدیک من بیا؛ و به دست مبارك خود عمامه بر سر او بست و ذو الفقار را به دستش داد و فرمود: برو و
به این شمشیر قتال کن. پس دعا کرد که:
خداوندا! حفظ کن او را از پیش رو و از پشت سر و از جانب راست و از جانب چپ و از بالاي سر و از زیر پا.
پس حضرت اسد اللّه الغالب مانند شیر ژیان بسرعت متوجه میدان گردید و رجزي خواند که مضمونش این است: تعجیل مکن
که آمد بسوي تو اجابت کننده آواز تو که عاجز نیست از مقاومت تو، و صاحب نیّت درست و بیناست در راه حق و راستگوئی
نجات دهنده هر رستگار است، و بدرستی که امیدوارم بزودي براي تو برپا کنم نوحه را که بر جنازه ها می کنند، از ضربت
شکافنده که آوازه اش بماند بعد از جنگها.
عمرو گفت: تو کیستی که جرأت کردي در این معرکه بر قتال من؟
حضرت امیر علیه السّلام فرمود که: منم علی بن ابی طالب پسر عمّ رسول خدا و داماد او.
گفت: و اللّه که پدرت با من یار بود و ندیم دیرینه من بود و نمی خواهم که تو را بربایم به
ص: 1040
نیزه خود و بدارم
در میان آسمان و زمین که نه زنده باشی و نه مرده.
حضرت امیر علیه السّلام فرمود: پسر عمم مرا خبر داده است که اگر تو مرا بکشی من داخل بهشت می شوم و تو در جهنم
خواهی بود، و اگر من تو را بکشم در بهشت خواهم بود و تو داخل جهنم خواهی شد.
عمرو از روي استهزاء گفت: هر دو از براي تو خواهد بود، این بد قسمتی است که کرده اي.
حضرت فرمود که: این را بگذار اي عمرو، من از تو شنیدم در وقتی که به پرده کعبه دست زده بودي، می گفتی که هر که در
جنگ سه خصلت را بر من عرض کند البته یکی را قبول می کنم، و من اکنون سه خصلت بر تو عرض می کنم یکی را قبول
کن.
گفت: بگو یا علی.
فرمود: اول آنکه گواهی دهی به وحدانیت خدا و پیغمبري رسول خدا و مسلمان شوي.
گفت: این را از من دور گردان که نمی شود.
فرمود: دوم آنکه برگردي و این لشکر را از رسول خدا برگردانی، اگر راست گوید و امرش ثابت شود موجب شرف شماست
و شما بهتر می شناسید او را، و اگر دروغ گوید و پیغمبر نباشد گرگان و دزدان عرب کفایت شر او از شما خواهند کرد.
آن بی سعادت گفت: این هم نمی شود زیرا که زنان قریش در خانه ها خواهند گفت و مردم در اشعار خود خواهند بست که
من از جنگ ترسیدم و برگشتم و یاري نکردم گروهی را که مرا رئیس خود کرده اند.
حضرت فرمود: سوم آن است که من پیاده ام و تو سواره، تو از اسب فرود آي که من و تو پیاده جنگ کنیم.
چون این را شنید از اسب
خود بر زمین جست و اسب را پی کرد و گفت: این خصلتی است که گمان نداشتم احدي از عرب جرأت کند و این را از من
بطلبد.
پس آن ملعون مبادرت کرد و ضربتی بر سر حضرت حواله کرد و حضرت سپر را بر سر
ص: 1041
کشید و ضربت آن ملعون سپر را به دونیم کرد و بر سر آن حضرت نشست، و چون خدعه در جنگ رواست حضرت فرمود
که: تو خود را فارس عرب می دانی و این تو را بس نیست که من در این سن با تو مبارزه می کنم که یاوري با خود آورده
اي؟ چون او به عقب نظر کرد حضرت ضربتی بر پاهاي او زد که هر دو پاي او را قطع کرد و او بر زمین افتاد و گردي
برخاست که مردم ندانستند که کدامیک دیگري را کشته است، پس منافقان گفتند:
علی کشته شد؛ چون گرد برطرف شد دیدند که حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام بر سینه او نشسته و ریشش را به دست
گرفته سرش را جدا می کند.
پس حضرت سر او را به خدمت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آورد در حالی که خون از سر مبارك آن حضرت
جاري بود از ضربت آن ملعون و از شمشیرش خون می ریخت و می فرمود:
منم فرزند عبد المطلّب، مرگ از براي جوان بهتر است از گریختن.
پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: یا علی! با او مکر کردي؟
عرض کرد: بلی یا رسول اللّه، مدار جنگ بر خدیعه و مکر است.
پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم زبیر را فرستاد
بسوي هبیره و ضربتی بر سرش زد و او را هلاك کرد، و عمر را فرمود که برود و با ضرار مبارزه کند، چون ضرار در برابر عمر
پیدا شد عمر تیري بیرون آورد که بسوي او بیندازد، ضرار گفت: اي فرزند صهاك! قاعده کجاست که در مبارزه تیر بیندازي؟
اگر مردي با شمشیر بیا جنگ کنیم و بخدا سوگند که اگر تیر می اندازي من یک عدوي اي را در مکه نمی گذارم که نکشم!
پس عمر پشت گردانید و گریخت و ضرار نیزه اي استوار کرده از عقبش تاخت، و چون به او رسید سر نیزه را اندکی در پشت
سرش فرو برد و گفت: این را از من نگاهدار که به تو رسیدم و تو را نکشتم و من سوگند یاد کرده ام که تا توانم قریش را
نکشم.
.«1» پس عمر همیشه حق نعمت او را رعایت می کرد و چون خلیفه شد او را ولایت و حکومت داد
ص: 1042
مؤلف گوید: قصه مکر حضرت امیر علیه السّلام و فریب دادن او عمرو را در روایات دیگر نیست، و اکثر مورخان عامه نیز نقل
نکرده اند، و چون علی بن ابراهیم ذکر کرده بود ایراد نمودیم؛ و اکثر گفته اند که: هبیره را نیز حضرت امیر به قتل رسانید؛ و
بعضی گفته اند که حضرت بعد از قتل عمرو بر هبیره و ضرار حمله کرد و هر دو گریختند. و چون روایات کشتن عمرو فی
الجمله اختلافی دارد، اگر بعض از روایات دیگر مذکور شود مناسب است:
ابن بابویه در خصال به سند معتبر از حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام روایت کرده است که حضرت در بیان ابتلاهاي خود
فرمود
که: قریش با قبائل عرب جمع شدند و عهد و پیمان محکمی با یکدیگر بستند که تا حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
را با سایر فرزندان عبد المطّلب نکشند برنگردند، پس آمدند با حدت و شدت تمام و اسلحه و دواب بسیار تا فرود آمدند بر
دور مدینه با نهایت وثوق و اعتماد بر کثرت و شوکت خود؛ پس جبرئیل نازل شد و پیش از آمدن ایشان خبر آورد و حضرت
بر دور خود و مهاجران و انصار خندقی کند، پس قریش آمدند و خندق را فرو گرفتند و ما را محصور ساختند و خود را در
نهایت قوت و ما را در نهایت ضعف می یافتند و مسلمانان را تهدید و وعید می کردند و حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و
سلّم ایشان را بسوي خدا دعوت می فرمود و ایشان را سوگند به قرابت و رحم می داد؛ و اینها باعث مزید طغیان ایشان می شد
و قبول اسلام و برگشتن نمی نمودند، و در آن وقت فارس ایشان و شجاع عرب عمرو بن عبد ود بود فریاد می کرد مثل شتر
مست و مردم را به مبارزه می طلبید و رجزها می خواند، و گاهی نیزه را جولان می داد و گاهی شمشیر را و هیچ کس جرأت
اقدام بر مبارزه او نمی نمود و هیچ یک را طمع جنگ با او در خاطر نمی گذشت و نه احدي از صحابه را حمیّتی به حرکت
می آورد و نه بصیرت در دین داعی می شود ایشان را به مبارزه آن لعین، پس حضرت مرا به جنگ او فرستاد و عمامه به
دست خود بر سر من بست و این شمشیر را به
دست من داد (و اشاره به ذو الفقار فرمود)، چون داخل میدان شدم از زنان مدینه شیون برخاست زیرا از عمرو بن عبد ود بر
من می ترسیدند، پس خدا او را به دست من کشت، و عرب فارسی که با او مقاومت کند بغیر او
ص: 1043
نمی شمردند و این ضربت را بر سر من زد (و اشاره فرمود به فرق سر مبارکش). پس قبائل قریش و قبائل عرب به همان ضربت
و سایر ضربتها که از من در آن جنگ به ایشان رسید گریختند پس رو به اصحاب خود گردانید و فرمود: آیا چنین نبود؟ همه
.«1» گفتند: بلی یا امیر المؤمنین
شیخ مفید و شیخ طبرسی و ابن شهر آشوب به اتفاق ابن ابی الحدید و سایر مورخان عامه و خاصه روایت کرده اند که: چون
عمرو بن عبد ود لعنه اللّه علیه در معرکه جولان می کرد و مبارز می طلبید، حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:
کیست که با او مبارزه کند؟
هیچ کس جواب نگفت و حضرت امیر علیه السّلام برخاست و عرض کرد: یا نبیّ اللّه! من می روم؛ حضرت فرمود: این عمرو
است بنشین شاید دیگري برخیزد. پس عمرو طغیان می کرد و می گفت: آیا کسی نیست که در برابر من بیاید؟ کجاست آن
بهشت شما که می گوئید که هر که کشته می شود از شما داخل آن بهشت می شود؟
پس باز حضرت امیر علیه السّلام برخاست و گفت: من می روم یا رسول اللّه؛ حضرت فرمود:
بنشین.
تا آنکه در مرتبه سوم امیر المؤمنین علیه السّلام مرخص شد و رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم زره خود را بر او پوشانید
و
عمامه سحاب خود را به دست مبارك خود بر سرش بست و شمشیر خود (ذو الفقار) را بدستش داد و فرمود: برو؛ پس فرمود:
.«2» خداوندا! او را اعانت فرما
و به روایت ابن ابی الحدید: چون شیر خدا متوجه معرکه هیجا شد حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: کلّ ایمان
چون حضرت در برابر عمرو ایستاد و عمرو او را شناخت گفت: برگرد تا دیگري بیاید که نمی ؛«3» در برابر کلّ شرك رفت
خواهم کریمی مثل تو را
ص: 1044
بکشم و میان من و پدر تو دوستی بود نمی خواهم فرزند او را بکشم. حضرت فرمود:
.«1» و لیکن من می خواهم تو را بکشم تا بر کفر باشی
ابن ابی الحدید گفته است: هرگاه این حدیث را نزد شیخ خود می خواندم می گفت: آن ملعون دروغ می گفت، چون
حضرت را دید در میدان نبرد و ضربتهاي او را در بدر و احد به یاد آورد ترسید و می خواست به این بهانه از تیغ آن حضرت
رهائی یابد. پس آن ملعون از سخن آن حضرت در غضب شد و از اسب فرود آمد و شمشیري حواله آن حضرت کرد که سپر
را شکافت و سر مبارکش را مجروح کرد و حضرت امیر علیه السّلام بزودي شمشیري بر گردن او زد که سرش به دور افتاد و
گفت، از صداي تکبیر حضرت دانستند که حضرت او را کشته است، و چون سرش را به خدمت پیغمبر صلّی اللّه « اللّه اکبر »
علیه و آله و سلّم آورد فرمود: یا علی! شاد باش که اگر عمل امروز تو را بسنجند با عمل امت محمد هرآینه عمل امروز
تو بر اعمال همه زیادتی کند زیرا که هیچ خانه اي از خانه هاي مشرکان نیست به کشتن او ضعفی در آن داخل نشود و هیچ
.«2» خانه اي از خانه هاي مسلمانان نیست که به کشتن او عزتی در آن داخل نشود
و در روایات معتبره مذکور است که حضرت فرمود: ضربت علی در روز خندق بهتر است از عبادت جن و انس تا روز قیامت
.«3»
و از ابو بکر بن عیاش روایت کرده اند که: علی ضربتی زد که ضربتی از آن عزیزتر نمی باشد و آن ضربت عمرو بود، و
.«4» ضربتی خورد که از آن شوم تر ضربتی نمی باشد و آن ضربت ابن ملجم
ص: 1045
و روایت کرده اند که عمر گفت: یا علی! چرا زره عمرو را نکندي که زرهی از آن نیکوتر در میان عرب نیست؟ حضرت
.«1» فرمود: نخواستم که او را برهنه بگذارم
و چون خواهر عمرو دید که او را برهنه نکرده اند و زرهش را نکنده اند گفت: کفو کریمی او را کشته است، و چون شنید که
.«2» علی علیه السّلام او را کشته است راضی شد و گفت: اگر غیر علی عمرو را کشته بود هرآینه تا ابد گریه می کردم
و از جابر روایت کرده اند که: چون عمرو بر زمین افتاد رفقاي او گریختند و از خندق عبور کردند و نوفل بن عبد اللّه در میان
خندق افتاد و مسلمانان سنگ بر او می انداختند؛ او می گفت: مرا به این مذلت مکشید کسی بیاید و با من مقاتله کند؛ پس
حضرت امیر علیه السّلام از خندق به زیر رفت و ضربتی بر او زد او را به جهنم فرستاد، و هبیره را ضربتی بر قربوس
زینش زد که زرهش افتاد و او گریخت.
.«3» پس جابر گفت: چه بسیار شبیه است قصه کشتن عمرو به قصه کشتن داود جالوت را
شیخ طبرسی و دیگران روایت کرده اند که: چون نوفل کشته شد مشرکان فرستادند که بدن او را به ده هزار درهم بخرند،
.«4» حضرت فرمود: ما قیمت مردگان را نمی خوریم جیفه او را به هرجا که خواهید ببرید
و ایضا مخالفان از ربیعه سعدي روایت کرده اند که گفت: به نزد حذیفه بن الیمان رفتم و گفتم: ما چون مناقب علی را نقل
می کنیم اهل بصره می گویند شما افراط می کنید در حق علی، آیا حدیثی در باب او روایت می کنی؟
حذیفه گفت: اي ربیعه! چه سؤالی می کنی از علی؟! بحق آن خداوندي که جانم بدست قدرت اوست سوگند می خورم که
اگر جمیع اعمال اصحاب محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را در یک
ص: 1046
کفه ترازو بگذارند از روزي که خدا آن حضرت را مبعوث گردانیده است تا روز قیامت، و عمل علی را در کفه دیگر
بگذارند، هرآینه عمل او بر جمیع اعمال ایشان زیادتی می کند.
ربیعه گفت: این حدیث را متحمل نمی توان شد!
حذیفه گفت: اي احمق! چرا متحمل نمی توان شد؟ کجا بودند ابو بکر و عمر و حذیفه و سایر اصحاب محمد صلّی اللّه علیه و
آله و سلّم در روز خندق که عمرو بن عبد ود که او مبارز طلبید و همه ابا کردند از مبارزه او بغیر علی علیه السّلام که به میدان
رفت و خدا عمرو را به دست او کشت؟! بحق خدائی که جان حذیفه در دست اوست که اجر او عظیمتر است از اعمال امّت
.«1» محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم تا روز قیامت
و کفی اللّه المؤمنین القتال بعلیّ و کان » و از کتب عامه به طرق متعدده نقل کرده اند که: ابن مسعود این آیه را چنین خواند
.«2» یعنی: خدا کفایت کرد از مؤمنان مقاتله کردن را به سبب علی و خدا توانا و غالب است « اللّه قویّا عزیزا
و ابن ابی الحدید روایت کرده است که: عمر در برابر ضرار رفت و گریخت، پس ضرار سر نیزه را به او رسانید و برداشت و
گفت: این نعمتی است که باید شکر این را بجا آوري و در خاطر نگهداري اي پسر خطاب که من سوگند یاد کرده ام که
چون بر قریش غالب شوم نکشم ایشان را. و گفته است مثل این واقعه از ضرار نسبت به عمر واقع شد در جنگ احد.
.«3» و هر دو را واقدي در کتاب مغازي روایت کرده است
و قطب راوندي از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: چون حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام عمرو را کشت
شمشیر خود را به حضرت امام حسن علیه السّلام داد و گفت: این را به
ص: 1047
مادر خود بده که بشوید، چون برگردانید شمشیر را در میانش نقطه اي از خون مانده بود که پاك نشده بود، حضرت امیر علیه
السّلام فرمود: مگر فاطمه زهرا نشسته است این شمشیر را؟
عرض کرد: بلی او شسته است! فرمود: پس این نقطه خون چیست؟ حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: از ذو
الفقار بپرس تا جواب تو بگوید! حضرت امیر علیه السّلام ذو الفقار را حرکت داد و فرمود: مگر فاطمه
طاهره تو را از خون این رجس نجس نشسته است؟
ذو الفقار به قدرت خداوند جبار به سخن آمد و گفت: بلی او مرا شسته است و لیکن چون تو نکشته اي به من کسی را که
ملائکه او را بیشتر از عمرو دشمن دارند پس پروردگار من مرا امر کرد که این نقطه را از خون او بیاشامم و بهره من از خون او
.«1» این است پس هرگاه که مرا از نیام می کشی و نظر ملائکه بر این نقطه می افتد بر تو صلوات می فرستند
مؤلف گوید: بعید نیست که حضرت امام حسن علیه السّلام به اعتبار رتبه امامت در سن دو سالگی یا سه سالگی شمشیر را
ببرد و بیاورد و پیام برساند.
و بدان که جمعی از مورخان عامه نقل کرده اند که: چون عمرو کشته شد و خبر قتل او به ابو سفیان رسید بی تأمل کوچ کرد
و متوجه مکه شد.
علی بن ابراهیم و شیخ طبرسی و قطب راوندي روایت کرده اند: پانزده روز یا زیاده بعد از آن مشرکان ماندند و مسلمانان را
محاصره کرده بودند و کار بر مسلمانان بسیار تنگ شد از سرما و کمی آذوقه، و در آن ایام از حضرت معجزات به ظهور آمد
چنانکه در ابواب معجزات گذشت. «2» از برکت در طعام و غیر آن
ابن بابویه به سند معتبر از حضرت امام رضا علیه السّلام روایت کرده است که حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام فرمود: با
حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بودیم در حفر خندق ناگاه حضرت فاطمه علیها السّلام پاره نانی براي حضرت
رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آورد، حضرت فرمود: اي
فاطمه! این نان از کجاست؟ فاطمه عرض کرد: من قرص نانی براي حسنین پخته بودم بعضی از آن را
ص: 1048
و سه روز بود حضرت چیزي .«1» براي تو آوردم؛ حضرت فرمود: این اول طعامی است که بعد از سه روز پدر تو می خورد
نخورده بود.
قطب راوندي روایت کرده است که: چون در خندق گرسنگی بر مسلمانان غالب شد حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و
سلّم کفی از خرما طلبید و فرمود جامه را پهن کردند و خرما را بر روي آن جامه ریختند و منادي را فرمود که در میان مردم
ندا کرد که: بیائید و چاشت بخورید؛ پس اهل مدینه همه جمع شدند و از آن خرما خوردند و سیر شدند و باز خرما از اطراف
.«2» جامه می ریخت
پس علی بن ابراهیم و دیگران روایت کرده اند که: چون مدت مکث قریش بسیار شد ابو سفیان به حی بن اخطب گفت: اي
یهودي! قوم تو کجایند؟
ابن اخطب به نزد بنی قریظه آمد و گفت: واي بر شما! بیرون آئید اکنون که عهد محمد را بر هم زدید در قلعه نشسته اید؛ نه با
محمدید و نه با قریش؟!
کعب گفت: ما بیرون نمی آئیم تا قریش ده نفر از اشراف خود گرو به ما بدهند که ما در قلعه خود نگاه داریم که اگر ظفر
نیابند بر محمد حرکت نکنند از جاي خود تا پیمان گسسته ما را با محمد محکم گردانند زیرا که ما ایمن نیستیم که قریش
بروند و ما در خانه هاي خود بمانیم و محمد با ما قتال کند و مردان ما را بکشد و زنان و اطفال ما را
اسیر کند، و اگر بیرون نیائیم شاید محمد بر ما رحم کند و پیمان ما را برگرداند.
ابن اخطب گفت: طمع باطلی کرده اي و هرگز قریش این کار را نمی کنند و محمد نیز عهد شما را برنمی گرداند، اکنون نه با
محمد هستید و نه با قریش.
کعب گفت: این از شومی تدبیر توست، تو با قریش پرواز می کنی و می روي و ما را در میان دیار خود می گذاري که محمد
هرچه خواهد با ما بکند؟!
ابن اخطب گفت: عهد خدا و موسی را بر خود لازم می گردانم که اگر قریش بر محمد
ص: 1049
ظفر نیابند من با تو به قلعه برگردم که آنچه بر سر تو می آید بر سر من نیز بیاید.
کعب گفت: سخن همان است که گفتم، اگر قریش به ما گرو می دهند بیرون می آئیم و الّا بیرون نمی آئیم.
پس ابن اخطب برگشت و پیام ایشان را به قریش رسانید، چون ابو سفیان حرف گرو را شنید گفت: و اللّه که این اول مکر
است، نعیم بن مسعود راست می گفت، ما را احتیاجی نیست به این برادران میمون و خوك.
پس چون محاصره بر مسلمانان شدید شد، از شدت سرما و گرسنگی و از یهودان بسیار خائف و هراسان شدند و منافقان زبان
به طعن و ناسزا گشودند و مسلمانان را تخویفها می نمودند چنانکه حق تعالی فرموده است و کسی از اصحاب حضرت نماند
که منافق نشد مکر اندکی از ایشان، و حضرت پیشتر خبر داده بود اصحاب خود را که:
احزاب عرب اتفاق خواهند کرد و بر سر ما خواهند آمد از جانب بالا و یهود با ما مکر خواهند کرد از جانب پائین و مشقت
عظیم
ما را رو خواهد داد و در عاقبت ما بر ایشان غالب خواهیم شد.
چون قریش آمدند و یهودان پیمان را شکستند منافقان گفتند: خدا و رسول او ما را وعده ندادند مگر فریب؛ و گروهی از
ایشان خانه ها در اطراف مدینه داشتند پس گفتند: یا رسول اللّه! ما را رخصت ده که به خانه هاي خود برویم زیرا که خانه
هاي ما در اطراف مدینه است و می ترسیم که یهود بر ما غارت بیاورند! و گروهی از ایشان گفتند: بیائید بگریزیم و برویم
بسوي بادیه و به اعراب بادیه پناه ببریم زیرا که وعده هاي محمد همه باطل شده.
و حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم جمعی از صحابه را مقرر فرمود که شبها مدینه را پاسبانی کنند و حضرت امیر
المؤمنین علیه السّلام در تمام شب بر دور لشکر می گردید و حراست ایشان می نمود، و اگر احدي از قریش حرکت می کرد
با او مقاتله می نمود و از خندق عبور می فرمود و به نزدیک قریش می رفت که ایشان او را می دیدند و پروا نمی کرد، و در
تمام شب تنها ایستاده بود و مشغول نماز بود و چون صبح می شد به جاي خود برمی گشت؛
ص: 1050
و مسجد امیر المؤمنین در آنجا معروف است و هر که می رود و می داند، در آنجا نماز می کند و آن مسجد به قدر یک تیر
پرتاب از مسجد فتح دور است به جانب عقیق.
پس چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم جزع اصحاب خود را به جهت طول محاصره مشاهده نمود بسوي مسجد
فتح بالا رفت- و آن کوهی است که امروز مسجد فتح در آنجاست- و
یا صریخ المکروبین و یا » : دست تضرع و ابتهال به درگاه کریم ذو الجلال برداشت و وعده خود را از خدا طلب کرد و گفت
مجیب المضطرّین و یا کاشف الکرب العظیم انت مولاي و ولیّی و ولیّ آبائی الاوّلین اکشف عنّا غمّنا و همّنا و کربنا و اکشف
پس جبرئیل نازل شد و گفت: یا محمد! حق تعالی سخن تو را شنید و ،« هؤلاء القوم بقوّتک و حولک و قدرتک «1» عنّا کرب
دعاي تو را مستجاب کرد و امر کرد باد دبور را با ملائکه که قریش و احزاب را بگریزاند؛ پس حق تعالی باد دبور را فرستاد
که خیمه هاي مشرکان را کند و ایشان عازم گریختن شدند.
چون جبرئیل این خبر را به حضرت داد رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم حذیفه را ندا کرد و او نزدیک حضرت خوابیده
بود و جواب نگفت؛ پس بار دیگر ندا کرد و جواب نشنید؛ در مرتبه سوم گفت: لبیک یا رسول اللّه.
حضرت فرمود: تو را می خوانم و مرا جواب نمی گوئی؟
گفت: یا رسول اللّه! پدر و مادرم فداي تو باد از ترس سرما و گرسنگی جواب نگفتم.
پس حضرت فرمود: برو و خبر قریش را براي من بیاور و کاري مکن تا به نزد من بیایی بدرستی که خدا مرا خبر داد که باد
فرستاده است بر قریش و ایشان مشغول گریختن هستند.
حذیفه گفت: من از سرما می لرزیدم، چون از خندق گذشتم به اعجاز آن حضرت چنان گرم شدم که گویا در حمامم! چون
داخل لشکر ایشان شدم خیمه بزرگی دیدم، به جانب آن خیمه رفتم دیدم آتشی افروخته اند که گاه خاموش و گاه
روشن می شود، چون
ص: 1051
نیک نگریستم خیمه ابو سفیان لعین بود و آن ملعون بر روي آتش ایستاده بود و خصیه هاي خود را آویخته بود و از سرما می
لرزید و می گفت: اي گروه قریش! اگر به گمان محمد ما با اهل آسمان جنگ می کنیم، ما طاقت جنگ اهل آسمان نداریم،
و اگر مقاتله با اهل زمین می کنیم می توانیم کرد! پس گفت: هر یک از همنشین خود احوالی بپرسید که جاسوس محمد در
میان ما نباشد.
حذیفه گفت: من میان عمرو بن عاص و معاویه بودم، مبادرت کردم و از جانب راست خود پرسیدم: تو کیستی؟ گفت: عمرو
بن عاص، و از جانب چپ پرسیدم: تو کیستی؟
گفت: معاویه، و براي آن مبادرت کردم که دیگري از من نپرسد که تو کیستی.
پس ابو سفیان بر شترش سوار شد، پاي شترش بسته بود، و اگر نفرموده بود حضرت که کاري مکن تا برگردي می توانستم که
آن ملعون را کشت.
پس ابو سفیان با خالد بن ولید گفت: اي ابو سلیمان! می باید من با تو براي محافظت ضعیفان بایستیم، پس گفت: بار کنید؛ و
بار کردند و گریختند.
چون صبح شد حضرت فرمود: از جاي خود حرکت مکنید، سخن حضرت را نشنیدند و با طلوع آفتاب همه داخل مدینه شده
.«1» بودند مگر قلیلی که با حضرت ماندند
و کلینی به سند حسن روایت کرده است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم ایستاده بود بر تلی که مسجد فتح بر
روي آن واقع است در جنگ احزاب در شب تار بسیار سردي، پس فرمود: کیست که برود و خبر قریش را براي من بیاورد و
بهشت براي
او باشد؟ هیچ کس برنخاست- پس حضرت صادق علیه السّلام دست خود را حرکت داد و فرمود: مردم چه می خواستند، بهتر
از بهشت چیزي هست؟- پس رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: کیست این که در اینجا خوابیده است؟
حذیفه گفت: منم.
فرمود: در تمام این شب صداي مرا می شنوي و جواب نمی گوئی؟ نزدیک من بیا.
ص: 1052
حذیفه برخاست و زبان به معذرت گشود که: فداي تو شوم، سرما و بد حالی مانع من شد از جواب گفتن.
فرمود: برو و سخن ایشان را بشنو و خبر براي من بیاور.
و فرمود: اي ،« اللّهمّ احفظه من بین یدیه و من خلفه و عن یمینه و عن شماله حتّی تردّه » : چون حذیفه روانه شد حضرت فرمود
حذیفه! احداث امري مکن تا به نزد من آئی.
پس حذیفه شمشیر و کمان و سپر خود را برداشت و روانه شد.
حذیفه گفت: چون روانه شدم هیچ سرما و گرسنگی در خود نیافتم تا گذشتم بر در خندق و مسلمانان و مشرکان بر آن موضع
جمع شده بودند.
چون حذیفه متوجه شد حضرت به دعا ایستاد و حق تعالی را ندا کرد که: اي فریادرس مکروبان! و اي اجابت کننده مضطران!
بگشا هم و غم مرا بتحقیق که می بینی حال من و حال اصحاب مرا؛ در آن حال جبرئیل نازل شد و گفت: یا رسول اللّه! خدا
دعاي تو را مستجاب کرد و هول دشمن تو را کفایت نمود؛ پس حضرت به دو زانو نشست و دستها را گشود و آب از دیده
هایش روان ساخت و گفت: شکر می کنم تو را چنانکه رحم کردي مرا و اصحاب مرا. پس حضرت رسول
صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: خدا بر ایشان بادي فرستاد از آسمان اول که در آن سنگهاي ریزه بود و بادي فرستاد از
آسمان چهارم که در آن سنگهاي بزرگ بود.
حذیفه گفت: چون بیرون آمدم و آتشهاي لشکر قریش را دیدم، لشکر اول خدا رسید و بادي وزید که در آن سنگهاي ریزه
بود و جمیع آتشهاي ایشان به باد رفت و خیمه هاي ایشان را کند و نیزه هاي آنها را بر زمین افکند، و ایشان براي دفع ضرر
سنگریزه سپرها بر سر کشیدند و ما صداي سنگریزه ها را می شنیدیم که بر سپرهاي ایشان می خورد.
پس حذیفه در میان دو نفر از مشرکان نشست، ناگاه شیطان برخاست به صورت مرد مطاعی در میان مشرکان و گفت: أیها
الناس! شما به ساحت این ساحر کذاب فرود آمده اید و امسال سال اقامت نیست، چهارپایان همه هلاك شدند، او از دست
شما بدر نمی رود، اگر امسال نباشد سال دیگر، هرکس نام همنشین خود را سؤال کند؛ پس حذیفه مبادرت
ص: 1053
به سؤال نمود و از دو جانب خود پرسید، یکی گفت: منم معاویه و دیگري گفت: منم سهیل بن عمرو. حذیفه گفت: در این
حال ناگاه لشکر بزرگ خدا رسید و سنگهاي بزرگ بر آنها بارید، پس ابو سفیان برجست و سوار شد و در میان قریش صدا
زد: زود بار کنید؛ طلحه ازدي گفت: محمد بد بلائی متوجه شما کرده است، و برجست و سوار شد و در میان قبیله اشجع ندا
کرد که: زود بار کنید؛ و عیینه بن حصن و حارث بن عوف مزنی و اقرع بن حابس و همه چنین کردند،
و هر یک قوم خود را امر کردند به گریختن و حالی شبیه به اهوال قیامت بر آنها عارض شد.
.«1» پس حذیفه برگشت و واقعه را به خدمت حضرت عرض کرد
و از معجزات حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روایت کرده اند که: بعد از گریختن احزاب حضرت رسول صلّی اللّه
.«2» علیه و آله و سلّم فرمود: بعد از این، آنها به جنگ ما نخواهند آمد و ما به جنگ ایشان خواهیم رفت، و چنان شد
علی بن ابراهیم و دیگران روایت کرده اند که: در غزوه خندق حیان بن قیس بن عرقه تیري به جانب سعد بن معاذ انداخت و
گفت: بگیر این تیر را و منم ابن عرقه؛ آن تیر به دست حق پرستش آمد و رگ اکحلش را قطع کرد. سعد گفت: خدا روي تو
در آتش فرود برد.
و چون خون بسیار از آن رگ رفت و سعد بسیار ضعیف شد آن رگ را به دست خود گرفت و گفت: خداوندا! اگر از جنگ
قریش چیزي باقی مانده است پس مرا باقی بدار براي جنگ آنها که محاربه هیچ کس را دوست تر نمی دارم از محاربه
گروهی که با خدا و رسول خدا محاربه کنند، و اگر جنگ قریش با حضرت منتهی شده است پس این زخم را براي من
شهادت گردان، و مرا نمیران تا دیده مرا به کشتن بنی قریظه روشن گردانی؛ پس خون ایستاد و دستش ورم کرد و حضرت در
مسجد خیمه اي براي او برپا کرد و خود تعاهد
ص: 1054
احوال و پرستاري او می فرمود، پس حق تعالی این آیات را فرستاد یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اذْکُرُوا
اي گروهی که ایمان » نِعْمَهَ اللَّهِ عَلَیْکُمْ إِذْ جاءَتْکُمْ جُنُودٌ فَأَرْسَلْنا عَلَیْهِمْ رِیحاً وَ جُنُوداً لَمْ تَرَوْها وَ کانَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِ یراً
آورده اید! یاد کنید نعمت خدا را بر خود چون آمدند بسوي شما لشکرها پس فرستادیم بر ایشان بادي و لشکرهائی که شما
إِذْ جاؤُکُمْ مِنْ فَوْقِکُمْ وَ مِنْ أَسْفَلَ مِنْکُمْ وَ إِذْ زاغَتِ ،« ندیدید آنها را- یعنی ملائکه- و خدا به آنچه شما می کنید بینا است
در هنگامی که آمدند لشکرها بسوي شما از اعلاي وادي و از اسفل » الْأَبْصارُ وَ بَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَناجِرَ وَ تَظُنُّونَ بِاللَّهِ الظُّنُونَا
،« وادي و چون بگشت دیده ها در حدقه ها از ترس و بیم، و رسید دلها به حنجره ها از خوف و بردید به خدا انواع گمانها
هُنالِکَ ابْتُلِیَ الْمُؤْمِنُونَ وَ زُلْزِلُوا زِلْزالًا شَدِیداً. وَ إِذْ یَقُولُ الْمُنافِقُونَ وَ الَّذِینَ فِی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ ما وَعَدَنَا اللَّهُ وَ رَسُولُهُ إِلَّا غُرُوراً
آنجا امتحان کرده شدند مؤمنان و متزلزل شدند تزلزل سخت، و در هنگامی که گفتند منافقان و آنان که در دلهاي ایشان »
وَ إِذْ قالَتْ طائِفَهٌ مِنْهُمْ یا أَهْلَ یَثْرِبَ لا ،« مرض شک و شبهه بود وعده نداد ما را خدا و رسول او مگر وعده به فریب و دروغ
و یادآور آن وقت را » مُقامَ لَکُمْ فَارْجِعُوا وَ یَسْتَأْذِنُ فَرِیقٌ مِنْهُمُ النَّبِیَّ یَقُولُونَ إِنَّ بُیُوتَنا عَوْرَهٌ وَ ما هِیَ بِعَوْرَهٍ إِنْ یُرِیدُونَ إِلَّا فِراراً
که گفتند گروهی از منافقان که: اي اهل مدینه! جاي ایستادن شما نیست- در لشکرگاه محمد- پس بازگردید به خانه هاي
خود، و طلب رخصت می کردند گروهی از ایشان از پیغمبر که برگردند، می گفتند: بدرستی که خانه هاي ما در مدینه خالی
است و
استحکامی ندارد یا در کنار شهر و نزدیک به دشمن واقع است و حال آنکه چنین نبود، اراده نداشتند مگر گریختن از جنگ
علی بن ابراهیم روایت کرده است که ایشان می گفتند: خانه هاي ما در کنار مدینه واقع است و از یهودان می ترسیم، وَ لَوْ .« را
و اگر درآیند لشکر مشرکان بر منافقان از اطراف » «1» دُخِلَتْ عَلَیْهِمْ مِنْ أَقْطارِها ثُمَّ سُئِلُوا الْفِتْنَهَ لَآتَوْها وَ ما تَلَبَّثُوا بِها إِلَّا یَسِیراً
مدینه به یکباره از منافقان بخواهند که کافر شوند هرآینه کافر شوند و نمانند بعد از کافر شدن مگر اندك زمانی و به
ص: 1055
.« عذاب الهی گرفتار شوند
و بعد از این حق تعالی در تعییر و توبیخ منافقان آیات بسیار فرستاده است که قبل از این بعضی از آنها مذکور شد.
از مؤمنان » «1» پس فرمود مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضی نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدِیلًا
مردان هستند که راست کرده اند آنچه را عهد بسته اند با خدا بر آن- از ثبات بر قتال و موافقت رضاي خدا در هر حال- پس
بعضی از ایشان وفا کردند به نذر و عهد خود تا شهید شدند و بعضی از ایشان انتظار می کشند و تغییر ندادند عهد خود را
.«2» « تغییر دادنی
و به سندهاي معتبر از حضرت امام محمد باقر و حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام منقول است که: این آیه در شأن حمزه و
جعفر و امیر المؤمنین علیه السّلام نازل شد، و آن که قضاي نحب او شد یعنی اجلش رسید و شهید شد حمزه و جعفر است، و
آن که انتظار می کشد امیر
.«3» المؤمنین علیه السّلام است
و ردّ اللّه الذین کفروا بغیظهم لم ینالوا خیرا و کفی اللّه المؤمنین » : پس علی بن ابراهیم گفته است خدا این آیه را چنین فرستاد
یعنی: و رد کرد و برگردانید خدا از مدینه آنان را که کافر شدند به خشم « القتال بعلی بن أبی طالب و کان اللّه قویا عزیزا
ایشان، نیافتند غنیمتی و نصرتی، و کفایت کرد خدا مؤمنان را از جنگ کردن به سبب کشتن علی بن ابی طالب عمرو و
.«4» دیگران را
و مشهور آن ،«5» بدان که از احادیث ظاهر شد که حفر خندق در ماه مبارك رمضان بود
ص: 1056
و مدت محصور بودن مسلمانان را بعضی بیست روز، و بعضی بیست و چهار روز، و ،«1» است که جنگ در ماه شوال بود
بعضی بیست و هفت روز گفته اند، و اللّه تعالی یعلم.
باب سی و ششم در بیان غزوه بنی قریظه است
و شهادت سعد بن معاذ و قبول توبه ابو لبابه
ص: 1059
علی بن ابراهیم و شیخ طبرسی و دیگران روایت کرده اند که: چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از جنگ احزاب
بسوي مدینه معاودت نمود حضرت فاطمه علیها السّلام براي آن حضرت آبی مهیا کرده بود که خود را از غبار بشوید، چون
خواست که غسل کند و هنوز علم نصرت شمیم را نگشوده بودند ناگاه جبرئیل نازل شد- و به روایت طبرسی بر استري سوار و
عمامه سفیدي بر سر بسته و قطیفه اي بر دوش داشت از استبرق بهشت مکلّل به درّ و یاقوت و آثار غبار بر آن طایر عرشی
ظاهر بود- پس حضرت برخاست و غبار از او می افشاند، جبرئیل گفت:
خدا رحمت کند تو را اسلحه از خود گشوده اي و هنوز اهل آسمان اسلحه نگشوده اند، ما از پی لشکر قریش بودیم و ایشان
رساندیم- بدرستی که « حمراء الاسد » رساندیم- و به روایت علی بن ابراهیم به « روحا » را زجر می کردیم و می راندیم تا به
پروردگار تو امر می کند تو را که نماز عصر را نگذاري مگر در بنی قریظه و من پیش از تو می روم و قلعه ایشان را متزلزل می
گردانم- و به روایت طبرسی ایشان را می کوبم چنانکه تخم را بر سنگ بکوبند- پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و
سلّم بیرون آمد و حارثه بن نعمان را دید و از او پرسید: چیست خبر اي حارثه؟ گفت: پدر و مادرم فداي تو باد اینک دحیه
کلبی در میان مردم ندا می کند که احدي نماز عصر را نگذارد مگر در بنی قریظه، حضرت فرمود: او دحیه نیست جبرئیل
است. پس فرمود: علی را بطلبید، چون حضرت امیر حاضر شد فرمود: ندا کن در میان مردم که نماز عصر را کسی نکند مکر
در بنی قریظه، پس حضرت در میان ایشان ندا کرد و مردم مبادرت کردند بسوي بیرون رفتن.
و حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام علم بزرگ را برداشت و در پیش روي حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
ص: 1060
.«1» متوجه بنی قریظه شد
و در قرب الاسناد از امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده است که: در روز بنی قریظه حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و
می گفتند و با لواي « عقاب » سلّم امیر المؤمنین علیه السّلام را فرستاد با رایت سیاه که آن را
.«2» سفید
و فرات بن ابراهیم روایت کرده است که: چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از جنگ احزاب مراجعت نمود
و اکنون خدا تو را امر کرده است « حمراء الاسد » جبرئیل آمد و گفت: سلاح را مکن که من با ملائکه تعاقب قریش کردیم تا
که به جنگ بنی قریظه بروي و من با ملائکه می رویم که قلعه هاي ایشان را با ایشان بلرزانیم تا شما به ما ملحق شوید. پس
حضرت علم را به امیر المؤمنین علیه السّلام داد و از پی جبرئیل روانه کرد و خود اندکی توقف فرمود و به ایشان ملحق شد و
حضرت در راه به هر که می رسید می پرسید: آن سواره از شما گذشت؟ می گفتند: دحیه کلبی گذشت- زیرا که جبرئیل در
آن روز به صورت دحیه ظاهر شده بود و بر اسب خود قطیفه ارغوانی انداخته بود- پس چون عساکر منصوره حضرت به قلعه
بنی قریظه رسیدند منادي ایشان ندا کرد که: اي ابو لبابه بن عبد المنذر! تو کجائی؟
حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم ابو لبابه را گفت: تو را می طلبند برو و سخن نیک بگو.
چون ابو لبابه نزدیک ایشان رفت گریستند و گفتند: ما امروز طاقت این لشکر نداریم که از عقب تو می آیند (و قصه ابو لبابه
.«3» ( بعد از این مذکور خواهد شد ان شاء اللّه تعالی
و علی بن ابراهیم روایت کرده است: بعد از انهزام قریش حیّ بن اخطب داخل قلعه بنی قریظه شد، و چون حضرت امیر علیه
السّلام علم را به پاي قلعه ایشان نصب کرد کعب بن اسید از قلعه مشرف شد و مسلمانان
را دشنام می داد و ناسزا به حضرت سید انبیاء صلّی اللّه علیه و آله و سلّم می گفت و حضرت جواب او نمی گفت- و به
روایت شیخ مفید: چون حضرت پیدا شد فریاد
ص: 1061
تا آنکه حضرت نزدیک شد و بر درازگوشی -«1» کردند ایشان که کشنده عمرو آمد و رعب عظیم در دل ایشان پیدا شد
سوار شده بود، پس امیر المؤمنین علیه السّلام به استقبال آن حضرت شتافت و گفت: پدر و مادرم فداي تو باد یا رسول اللّه
نزدیک قلعه میا؛ حضرت دانست که براي این می گوید که مبادا حرف سخیفی از ایشان به سمع شریف آن حضرت برسد؛
پس حضرت فرمود: یا علی! چون مرا ببینند خدا ایشان را ذلیل می گرداند و آنچه می گویند نخواهند گفت، و چنانکه حق
تعالی تو را بر کشتن عمرو متمکن ساخت، بر کشتن ایشان نیز متمکن خواهد ساخت و بشارت باد تو را به یاري خدا، و حق
تعالی مرا به رعب نصرت داده است که ترس من یک ماه راه در دل دشمن اثر می کند.
و چون حضرت به نزدیک قلعه ایشان رسید فرمود: اي برادران میمون و خوك! و اي عبادت کنندگان طاغوت! آیا مرا دشنام
می دهید؟ ما به ساحت هر گروهی که نازل شویم براي انتقام بد روزي است روز ایشان.
پس کعب از قلعه مشرف شد و گفت: و اللّه اي ابو القاسم تو هرگز جهول و دشنام دهنده نبودي.
حضرت صادق علیه السّلام گفت: چون حضرت این سخن را شنید از غایت حیا عصا از دستش و ردا از دوشش افتاد و چند
.«2» قدم به عقب برگشت
و در دور قلعه درخت
خرماي بسیار بود که جاي فرود آمدن لشکر نصرت اثر نبود، پس به دست مبارك خود بسوي درختان اشاره کرد تا به اعجاز
حضرت در بیابان پراکنده شدند و پاي قلعه گشوده شد و لشکر حضرت فرود آمدند و سه روز ایشان را محاصره کردند، و در
آن سه روز سري از ایشان بیرون نیامد و اثري از ایشان ظاهر نشد، بعد از سه روز غزال بن شمول بیرون آمد و عرض کرد: یا
محمد! به ما می دهی آنچه به برادران ما بنو نظیر دادي که ما را امان بدهی که خون ما محفوظ باشد و مال ما از تو باشد و ما
از دیار
ص: 1062
تو بیرون رویم؟
حضرت فرمود: این نمی شود مگر آنکه بر حکم من فرود آئید که آنچه خواهم بکنم.
پس برگشت و چند روز دیگر در قلعه ماندند تا زنان و اطفال ایشان به جزع آمدند و محاصره بر آنها سخت شد و به حکم
حضرت فرود آمدند؛ و به روایت شیخ طبرسی:
.«1» بیست و پنج روز ایشان را محاصره کردند تا فرود آمدند
پس حضرت فرمود که مردان ایشان را که هفتصد نفر بودند دست بستند و زنان را جدا کردند، پس قبیله اوس به خدمت
حضرت آمدند و گفتند: یا رسول اللّه! اینها همسوگندان و دوستان مایند و پیوسته ما را بر قتال خزرج مدد می کردند در جمیع
مواطن و تو براي عبد اللّه بن ابیّ هفتصد زره پوش و سیصد بی زره را بخشیدي در یک روز و ما کمتر از ابن ابیّ نیستیم.
چون بسیار سخن گفتند حضرت فرمود: آیا راضی هستید که یکی از قبیله شما را حکم گردانم
و به حکم او راضی شوید؟
گفتند: بلی، آن مرد کیست؟
فرمود: سعد بن معاذ.
گفتند: راضی شدیم به حکم او.
کرده و برداشتند و آوردند و قبیله اوس بر دور محفه او جمع شدند و می گفتند: اي ابو عمرو! «2» پس او را در محفه اي
احسان کن درباره همسوگندان و یاوران و دوستان خود؛ در بسیار موطنی ایشان ما را یاري کرده اند. چون بسیار گفتند آن
سعادتمند گفت: وقت آن است که سعد در راه خدا پروا نکند از ملامت ملامت کنندگان. پس اوس فریاد برآوردند:
وا قوماه! و اللّه که بنو قریظه رفتند؛ و زنان و اطفال نزد سعد تضرع و زاري و استغاثه می کردند، چون ساکت شدند سعد به
ایشان گفت: اي گروه یهود! آیا به حکم من راضی
ص: 1063
هستید؟ گفتند: بلی و اللّه راضی هستیم به حکم تو و امید احسان و نیکی و حسن رعایت از تو داریم! پس بار دیگر گفت: هر
حکم بکنم راضی هستید؟ گفتند: بلی! پس از روي نهایت اجلال و اکرام متوجه حضرت شد و گفت: چه می فرمائی پدر و
مادرم فداي تو باد؟
حضرت فرمود: اي سعد! حکم کن در حق ایشان که من راضیم به هر حکم که تو در حق آنها بکنی، عرض کرد: حکم کردم
یا رسول اللّه که مردان ایشان را بکشی و زنان و اطفالشان را اسیر کنی و غنائم و اموالشان را در میان مهاجران و انصار قسمت
.«1» نمائی؛ و به روایت شیخ طبرسی: منازل و مزارع آنها را مخصوص مهاجران گردانی
پس حضرت برخاست و فرمود: حکمی کردي که خدا در بالاي هفت آسمان چنین حکم کرده بود.
پس جراحت سعد
بن معاذ موافق استدعائی که خود از جناب اقدس الهی کرده بود منفجر شد و خون آمد تا روح مطهرش به ارواح انبیاء و
اوصیاء و شهداء ملحق گردید. پس حضرت فرمود اسیران را بسوي مدینه آوردند و محبوس کردند و فرمود که نقبها در بقیع
کندند و یک یک را بیرون می آوردند و گردن می زدند و در آن نقبها می افکندند؛ پس حی بن اخطب به کعب بن اسید
گفت: به گمان تو چه می کنند با اینها که بیرون می برند؟ کعب گفت: چه می شود تو را؟ نمی دانی که اینها را می «2»
کشند؟! و مگر نمی دانی که پیاپی بیرون می برند و هر که بیرون می رود برنمی گردد؟! بر شما باد به صبر و ثبات بر دین
خود.
پس کعب بن اسید را بیرون بردند دستها را به گردن بسته و او مرد نمایان خوش روئی بود، و چون حضرت بر او نظر کرد
فرمود: آیا تو را نفع نبخشید وصیت ابن حواس آن عالم زیرکی که از شام آمده بود و گفت: ترك کردم شراب و لذتها را و
آمدم بسوي تنگدستی و خرما خوردن از براي پیغمبري که مبعوث می گردد و محل خروجش مکه و محل هجرتش مدینه
است و اکتفا می کند به نان خشک و چند دانه خرما و بر درازگوش برهنه سوار
ص: 1064
می شود و در دیده هایش سرخی هست و در میان دو کتفش مهر نبوت هست و شمشیر بر دوش می گذارد و به هر که می
رسد جهاد می کند و پادشاهی او به منتهاي زمین می رسد؟! کعب گفت: چنین بود اي محمد، و اگر نه آن بود که یهودان می
گفتند که من براي کشته
شدن جزع کرده ام هرآینه به تو ایمان می آوردم و تصدیق تو می کردم و لیکن من بر دین یهود زنده ام و بر دین یهود می
میرم! پس حضرت فرمود او را گردن زدند.
چون حیّ بن اخطب را آوردند حضرت به او گفت: اي فاسق! چگونه دیدي صنع خدا را نسبت به خود؟ آن ملعون گفت:
بخدا سوگند که ملامت نمی کنم خود را در عداوت تو، به هرجا که حرکت توان کرد کردم و هر جهدي که توانستم بعمل
و به روایت شیخ مفید: پس رو کرد به جانب مردم و -«1» آوردم و لیکن هر که را خدا یاري نکند او منکوب و مخذول است
گفت: أیها الناس! هرچه خدا مقدر کرده است می شود، این کشتنی است که خدا بر بنی اسرائیل نوشته است، و چون او را به
نزد امیر المؤمنین علیه السّلام بازداشتند که گردن بزند گفت: شریفی به دست شریفی کشته می شود؛ حضرت فرمود: نیکان
مردم بدان ایشان را می کشند، و بدان مردم نیکان ایشان را می کشند، پس واي بر کسی که نیکان و اشراف او را بکشند و
سعادتمند کسی است که ارذال و کفار او را بکشند، گفت: راست گفتی، چون مرا بکشی جامه مرا مکن، حضرت فرمود:
جامه تو نزد من از آن خوارتر است که متوجه آن شوم؛ گفت: مرا پوشیده داشتی خدا تو را پوشیده دارد؛ و گردن کشید تا
موافق روایت شیخ مفید: همه بنی قریظه را آن حضرت به قتل ؛«2» حضرت گردن او را زد، و در میان کشتگان او با جامه ماند
و موافق بعضی روایات: ده نفر را آن حضرت به قتل ،«3» رسانید
.«4» رسانید و باقی را بر سایر صحابه قسمت کرده اند
و علی بن ابراهیم روایت کرده است: در عرض سه روز در اول و آخر روز که هوا
ص: 1065
خنک بود ایشان را گردن می زدند و حضرت مبالغه می فرمود که در آن سه روز ایشان را آب شیرین و طعام نیکو می دادند
و می فرمود: نیکو سلوك کنید با ایشان؛ تا آنکه همه را کشتند، پس حق تعالی این آیات را در این قضیه فرستاد وَ أَنْزَلَ الَّذِینَ
ظاهَرُوهُمْ مِنْ أَهْلِ الْکِتابِ مِنْ صَیاصِ یهِمْ وَ قَذَفَ فِی قُلُوبِهِمُ الرُّعْبَ فَرِیقاً تَقْتُلُونَ وَ تَأْسِرُونَ فَرِیقاً. وَ أَوْرَثَکُمْ أَرْضَهُمْ وَ دِیارَهُمْ وَ
یعنی: «1» أَمْوالَهُمْ وَ أَرْضاً لَمْ تَطَؤُها وَ کانَ اللَّهُ عَلی کُلِّ شَیْ ءٍ قَدِیراً
و خدا فرود آورد آنان را که معاونت کردند احزاب را از گروه اهل کتاب از قلعه هاي ایشان و افکند در دلهاي ایشان ترس از »
پیغمبر و لشکر او و گروهی را از ایشان می کشید، و اسیر می کنید و به بندگی می گیرید گروهی را، و میراث داد به شما
زمین ایشان و خانه هاي ایشان و اموال ایشان را، و زمینی را که هنوز طی نکرده اید آن را و به تصرف شما درنیامده است-
.«2» « یعنی خیبر یا ملک پادشاهان عجم و روم و سایر بلاد که در اسلام فتح شد- و خدا بر همه چیز تواناست
و در قرب الاسناد از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در
جنگ بنی قریظه فرمود براي تمیز میان بالغ و نابالغ پشت زهار ایشان را ببینند، پس هر که موي درشت بر زهارش
.«3» روئیده بود او را می کشتند، و هر که نروئیده بود او را به اطفال ملحق کرده به بندگی می گرفتند
و شیخ طبرسی روایت کرده است که: حضرت بعضی از سبایاي ایشان را با سعد بن زید به نجد فرستاد و اسلحه و اسب از براي
.«6» گفتند « ریحانه » و بعضی ،«5» را حضرت خود برداشت « عمره دختر خناقه » و گویند: از زنان ایشان ؛«4» مسلمانان خرید
ص: 1066
و ابن بابویه از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: چون خبر وفات سعد بن معاذ به حضرت رسول صلّی اللّه
ایستاد تا «1» علیه و آله و سلّم رسید برخاست و با صحابه به خانه سعد آمد و فرمود که او را غسل بدهند و خود بر عضاده در
او را غسل دادند و حنوط و کفن کردند و برداشتند و حضرت از عقب جنازه آن قدوه سعدا بی کفش و ردا به هیئت اصحاب
مصیبت روان شد، گاهی جانب راست جنازه را می گرفت و گاهی جانب چپ را تا او را به قبر رسانیدند، پس حضرت خود
داخل قبر او شد و به دست مبارك خود او را در لحد گذاشت و خشت بر او چید و می فرمود: سنگ بدهید و خاك بدهید و
گل بدهید، و فرجهاي ما بین خشتها را پر می کرد، پس چون فارغ شد و خاك بر قبرش ریختند و قبرش را درست کردند
حضرت فرمود: من می دانم که بدن او می پوسد و از هم می پاشد و لیکن خدا دوست می دارد بنده اي را که کاري که می
کند محکم بکند.
پس مادر سعد از کناري صدا زد: اي سعد! گوارا باد
تو را بهشت.
حضرت فرمود: اي مادر سعد! ساکت باش و جزم مکن بر پروردگار خود بدرستی که سعد را فشاري در قبر رسید.
پس حضرت برگشت و مردم برگشتند؛ پس از حضرت پرسیدند که: سبب چه بود که در جنازه سعد کاري چند کردي که در
جنازه هاي دیگر نمی کردي؟
فرمود: اما بی کفش و ردا رفتن براي آن بود که دیدم ملائکه در جنازه اش بی کفش و ردا می روند من نیز به ایشان تأسّی
کردم؛ و اما آنکه گاهی جانب راست جنازه را می گرفتم و گاهی جانب چپ را پس دست من در دست جبرئیل بود هرجا را
که او می رفت من می گرفتم.
گفتند: یا رسول اللّه! تو بر او نماز کردي و به دست خود او را دفن کردي و بعد از آن فرمودي: فشاري به او رسید؟
ص: 1067
.«1» فرمود: بلی زیرا که با اهل خود کج خلق بود، به این سبب فشار قبر به او رسید
و در حدیث دیگر روایت کرده است که از حضرت صادق علیه السّلام پرسیدند که: مردم می گویند عرش بلرزید از مردن
.«2» سعد بن معاذ؟ فرمود: تختی که سعد را بر روي آن گذاشته بودند بلرزید
و کلینی و ابن بابویه و شیخ طبرسی به سندهاي معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده اند که: چون رسول خدا صلّی
اللّه علیه و آله و سلّم بر سعد بن معاذ نماز کرد گفت: هفتاد هزار ملک در نماز او حاضر شدند که جبرئیل در میان ایشان بود،
پرسیدم: به چه خصلت مستحق این شد که شما بر او نماز کنید؟ جبرئیل گفت: به آنکه مداومت می کرد بر خواندن سوره قُلْ
هُوَ اللَّهُ
.«3» أَحَدٌ ایستاده و نشسته و سواره و پیاده و در رفتن و برگشتن
در تفسیر حضرت عسکري علیه السّلام مذکور است که: رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بعد از حکم سعد بن معاذ
گفت: اي بندگان خدا! این سعادتمند از نیکان بندگان خداست اختیار کرد رضاي خدا را بر سخط خویشان و دامادان خود از
یهود و امر کرد به معروف و نهی کرد از منکر و غضب کرد براي محمد رسول خدا و براي علی ولی خدا، پس چون سعد به
رحمت ایزدي واصل شد بعد از آنکه سینه اش از اندوه بنی قریظه فارغ شد و همه کشته شدند حضرت فرمود: اي سعد! بتحقیق
که مانند استخوانی بودي بند شده در گلوي کافران اگر می ماندي نخواهستی گذاشت که ابو بکر را در مدینه که بیضه اسلام
.«4» است نصب کنند به خلافت
علی بن ابراهیم روایت کرده است که: چون پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بنی قریظه را محاصره نمود ایشان گفتند: یا
محمد! ابو لبابه را نزد ما بفرست که با او در امر خود مشورت کنیم؛ پس
ص: 1068
حضرت گفت: اي ابو لبابه! برو به نزد حلفا و موالی خود، چون به نزد ایشان آمد مردان بسوي او دویدند و زنان و اطفال به نزد
او آمدند و گریستند و رقت کرد براي ایشان، پس گفتند: اي ابو لبابه! چه مصلحت می بینی آیا به حکم حضرت از قلعه پائین
بیائیم؟ گفت:
بیائید؛ و اشاره به گلوي خود کرد که کشته خواهید شد.
پس از این حرکت خود پشیمان شد و گفت: خیانت با خدا و رسول
کردم؛ و از قلعه که به زیر آمد به خدمت حضرت نیامد و به مسجد رسول رفت و ریسمانی بر گردن خود بست و ریسمان را بر
می گویند و گفت: « اسطوانه توبه » ستونی از مسجد بست که آن را
نمی گشایم این ریسمان را تا بمیرم یا خدا توبه مرا قبول کند. چون خبر او به حضرت رسید فرمود: اگر به نزد ما می آمد ما از
براي او طلب آمرزش از خدا می کردیم و چون خود به درگاه خدا رفته است خدا اولی است به او.
پس ابو لبابه روزها روزه می داشت و شب به قدر سدّ رمق افطار می کرد و دخترش شام او را می آورد و براي قضاي حاجت
ریسمان او را می گشود.
چون حضرت برگشت شبی در حجره ام سلمه بود که خدا توبه او را فرستاد و فرمود:
اي ام سلمه! خدا توبه ابو لبابه را قبول کرد؛ ام سلمه گفت: یا رسول اللّه! رخصت می دهی او را اعلام کنم؟ فرمود: بکن؛ پس
سرش را از حجره بیرون کرد و گفت: اي ابو لبابه! تو را بشارت باد که خداوند بخشنده توبه تو را قبول کرد.
ابو لبابه گفت: الحمد للّه. و مسلمانان برجستند که ریسمان او را بگشایند، گفت: نه و اللّه نمی گذارم تا رسول خدا صلّی اللّه
علیه و آله و سلّم خود ریسمان مرا بگشاید، پس حضرت تشریف آورد و فرمود: اي ابو لبابه! خدا چنین توبه ات را قبول کرده
است که گویا الحال از مادر متولد شده اي.
ابو لبابه گفت: آیا همه مال خود را تصدق کنم؟ فرمود: نه.
گفت: دو ثلث مال خود را تصدق کنم؟ فرمود: نه.
گفت: نصف را؟ فرمود: نه.
گفت: یک ثلث را؟
فرمود: بلی.
ص: 1069
پس حق تعالی فرستاد وَ آخَرُونَ اعْتَرَفُوا بِذُنُوبِهِمْ خَلَطُوا عَمَلًا صالِحاً وَ آخَرَ سَیِّئاً عَسَ ی اللَّهُ أَنْ یَتُوبَ عَلَیْهِمْ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِیمٌ.
خُذْ مِنْ أَمْوالِهِمْ صَدَقَهً تُطَهِّرُهُمْ وَ تُزَکِّیهِمْ بِها وَ صَلِّ عَلَیْهِمْ إِنَّ صَ لاتَکَ سَکَنٌ لَهُمْ وَ اللَّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ. أَ لَمْ یَعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ هُوَ یَقْبَلُ
و قوم دیگر که اعتراف کردند به گناهان خود، مخلوط » «1» التَّوْبَهَ عَنْ عِبادِهِ وَ یَأْخُ ذُ الصَّدَقَ اتِ وَ أَنَّ اللَّهَ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِیمُ
کردند عمل شایسته را به عمل بد و ناروا شاید خدا توبه ایشان را قبول کند بدرستی که خدا آمرزنده و مهربان است، بگیر از
مالهاي ایشان صدقه تا پاك کنی ایشان را از گناهان و زیاده گردانی حسنات ایشان را یا پاکیزه کنی نفس ایشان را به آن
صدقه و دعا کن براي ایشان که دعاي تو آرامی است براي ایشان و خدا شنوا و داناست؛ آیا نمی دانند که خدا قبول می کند
توبه را از بندگان خود و می گیرد- یعنی قبول می کند- تصدقهاي ایشان را و نمی دانند که خدا بسیار توبه قبول کننده و
.«2» « مهربان است
باب